توریست استرالیایی در شیراز:
این شهید دیدگاه بد من را نسبت به اسلام و ایران عوض کرد
این شهید همسن پسر من است
وقتی به استرالیا برگردم حتما به پسرم میگویم؛ مسلمانها آن چیزی که به ما میگویند نیستند
توریست استرالیایی در شیراز:
این شهید دیدگاه بد من را نسبت به اسلام و ایران عوض کرد
این شهید همسن پسر من است
وقتی به استرالیا برگردم حتما به پسرم میگویم؛ مسلمانها آن چیزی که به ما میگویند نیستند
کرهایها علاقه بسیار زیادی به تاریخ گذشتهشان دارند. با نگاهی به انبوه تولیدهای تاریخی در سینما و تلویزیون کره جنوبی بهراحتی میتوان متوجه این موضوع شد. در حقیقت، آنها به همان اندازه که در فیلمهایشان از ترس و ضدیت با «امپریالیسم آمریکا» میگویند، به تاریخ گذشته هم نظر دارند. بجز تماشاگران، منتقدان هم نظر مثبتی نسبت به درامهای تاریخی دارند.
فیلمسازان کرهای روی سندیت داستانهایشان تأکید خاصی دارند و نمیخواهند تماشاچی روی پرده، چیزی بجز واقعیت را ببیند. بنابراین، تماشاگران غیرکرهای میتوانند مطمئن باشند که هنگام تماشای درامهای تاریخی کرهای، یک دوره درس تاریخ کهن را نیز مرور میکنند!
هر سال میتوان در بین انبوه تولیدهای سینمایی کره جنوبی، یک دوجین محصولات تاریخی پرسروصدا پیدا کرد. امسال هم از این قاعده مستثنا نیست و این آثار توانستهاند فروش خوب و بالایی در گیشه کنند. در اینجا منتقدان سینمایی چهار فیلم تاریخی را از بین محصولات سال جاری انتخاب کرده و دربارهشان به بحث پرداختهاند؛ فیلمهایی که با حضور چهرههای سرشناس صنعت سینمای کره تهیه و تولید شدهاند.
«سلحشوران سحر»: تهاجم ژاپن به کره در سال ۱۵۹۲
روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند: آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد: آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد: او مرد قصابی است در فلان محله، موسی می پرسد: میتوانم به دیدن او بروم؟ خطاب میرسد: مانعی ندارد !
فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...
کنار گذاشت. ساعاتی بعد قصاب می گوید: کار من تمام است برویم، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه، رو به موسی کرده و می گوید: لحظه ای تامل کن !
موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد. شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید: پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی!
موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید: من موسی هستم و تو یقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد!
💭 ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ …
ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ …
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ …
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!
💭 ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .…
ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ …
💭 ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﺷﻨﻮﺍﺳﺖ .
دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !
قنبر، جوان کافری بود که عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری .
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم.
شاه گفت: در شهر بدی ها !! (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟
گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد.
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان، جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمی شوی.
گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: آری هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟
گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من.
گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: پس آماده باش.
جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش.
شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت: نام تو چیست؟
مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟
گفت: فتاح. و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد. ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر.
پرسید: مگر تو که هستی؟ گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. که اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود...
جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی...
بدین گونه بود که "فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب.
بحارالانوار ج۳ ص ۲۱۱
.............
صاحب کارخانجات بیسکوئیت تینا در خاطراتش آورده است:
یک کارخانه شکلات سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه هایش در خط تولید، بسته بندی خالی رد می کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته های خالی احتمالی، باعث نارضایتی مشتریان می شده است.
مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته بندی های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد.
با شنیدن این خبر نگران شدم. چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشینها آمد و گفت:
بله درست است، در دستگاه های ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد.
نگرانی ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم.
فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم:
این برای چه است؟
گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون.
نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود.
به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم.
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
"شهید حسین خرازى"
او نیز مانند صدها زن و مرد و پیر و جوان، دسته گلی در دست داشت و منتظر مسافری غریب بود. نیم ساعتی انتظار کشید. تک تک مسافران که پیاده می شدند یک حلقه گل به گردنشان آویخته میشد و به روی شانه های مردم از ایستگاه دور می شدند.
زن جوان اما، ... انتظارش به ثمر نرسید. یعنی وقتی همه اسرای آزاد شده همراه خانواده شان رفتند، او باز هم مثل همه ی ۵ سال گذشته تنها و ناامید به سوی خانه راه افتاد تا دوباره منتظر بماند...
ـ رعنا...
ابتدا فکر کرد دچار توهم شده. اما نه، واقعا کسی او را صدا میزد. وقتی رو برگرداند مردش را دید که پشت سرش قرار داشت. زن از فرط هیجان نمی توانست حرف بزند. مرد اما گفت:" گفتم بهتره در تنهایی منو ببینی که اگر پشیمان شدی، جلوی مردم خجالت نکشی." مرد آزاده این ها را در حالی که روی ویلچر نشسته بود و دو پایش را سالها قبل از اسارت، در میدان مین جا گذاشته بود گفت.
زن اما... مرد را که دید و حرفش را شنید، اشکهایش را پاک کرد و صدایش را انداخت ته گلو و رو به مردمی که جلوتر از او ایستگاه را ترک کرده بودند فریاد زد:" آهای مردم، بایستید...قهرمان من هم آمده!"...
یوسفعلی میرشکاک در مقاله" فروبستگی ما و غیاب اسطوره /تأملی در نسبت عالم شرق و غرب با اسطوره" به واکاوی پردازش ضعیف ما به اسطوره پرداخته است.
اشــــاره
رأی مشهور این است که مدرنیته دامان خود را از اساطیر زدوده است و آنچنان که اسطورهپژوهانِ تحصلگرا میگویند، با آمدن علم و صدرنشینی آن، دیگر چه جایی برای اسطوره باقی میماند؟ اما نویسندهی مقالهی زیر معتقد است که از قضا بنیانهای تصرف مدرنیته در جهان کنونی، همچنان اساطیریاند! یعنی نه تنها مدرنیته رابطهی خود را با اسطوره نزدوده است که عالم غربی بیش از عالم شرقی جدید در مسیرِ سیر خود اسطوره را به خدمت گرفته است و این عالم شرقی است که نهانروشانه از اسطوره رویگردان است؛ چرایی این نکته را میتوان در این مقاله دریافت.
انسان با اسطوره نهتنها نسبت خود را با ازل و مبدأ معلوم میکند، بلکه تاریخ سرشت و سرنوشت خود را پی میافکند و به سکونت ناگزیر خود در زمین معنا میبخشد و هویت قومی ویژهای پیدا میکند؛ به زبان خاصی و در پی آن به چشمانداز خاصی از صورت و معنای زندگی و اخلاق و منش و بینش میرسد که نهتنها به او شکل میدهند بلکه نسبت او را با گذشته و آینده معلوم میکنند.
گسترهی اقتدار و اختیار اقوام مختلف و میزان تصرف آنها در عقول و نفوس وابسته به میزان نسبتی است که با اسطوره دارند. هر اندازه بنیان هستی فرد و جمع یک قوم اسطورهایتر باشد، توانمندی آن قوم بیشتر است و هر جا که این هستی از حیث نسبت با ساحت اسطوره فقیرتر باشد، فقر مادی و معنوی بیشتر و توانمندی ناچیزتر و احساس ضعف و محرومیت افزونتر است.
سریال «بازی تاج و تخت» که یکی از پرهزینه ترین سریال ها به حساب می آید در فصل اول به طور متوسط در هر قسمت 6 میلیون دلار هزینه داشته که با 10 قسمتی که در فصل اول داشت چیزی حدود 60 میلیون دلار صرف ساخت آن شده است.
فصل دوم سریال بازی تاج و تخت هم به جز قسمت دوم که هشت میلیون دلار هزینه داشت، بقیه همان حدود 6 میلیون دلار برآورد شد که این تقریبا سه برابر هزینه ساخت سریال هایی است که معمولا برای شبکه های مختلف تلویزیونی ساخته می شود.
طبق صحبت های کارشناسان این سریال تاکنون برای 5 فصلش بیش از 350 میلیون دلار هزینه تولید داشته که این رقم منهای دستمزد بازیگرانی است که در آن به ایفای نقش پرداخته اند.
این سریال از شبکه کابلی پخش می شود و برای دیدن برنامه های آن باید ماهیانه بین 15 تا 20 دلار پرداخت کرد. البته خیلی ها هم این مبلغ را پرداخت نکردند و برای دیدن سریال دست به دزدی فرهنگی زدند و به همین دلیل سریال بازی تاج و تخت به عنوان «مسروقه ترین» محصول دنیای سرگرمی نام گرفت و بینندگانش برای دیدن آن به فضای اینترنت هجوم آوردند.
«بازی تاج و تخت» از کجا آمد؟
تعداد زیادی از آثار ادبی هستند که برای عوامل ساخت یک اثر سینمایی سکوی پرتاب می شوند و عوامل آن را از نقطه ای به نقطه دیگر می برند که در حالت عادی ممکن نیست. سریال «Game of Thrones» این اتفاق را برای عوامل خود رقم زد.
فیلم های ابرقهرمانی به هم مرتبط مارول، باعث شد نحوه تفکر در صنعت فیلم آمریکا تغییر پیدا کند، اما حالا استودیوهای رقیب دارند بیشتر و بیشتر به همان عادت های قدیمی و سبک داستان سرایی ساده تر و قدیمی تر بازمی گردند.
به گزارش بانی فیلم به نقل از گاردین، هیچ وقت تغییر دادن عادت هایی که در مدتی طولانی شکل گرفته اند آسان نیست. ما بخش قابل توجهی از زندگی مان را صرف تماشای اعضای موفق و شناخته شده اجتماع مان می کنیم و سعی می کنیم دیدگاه های مان را به شیوه ای ظریف تغییر بدهیم تا کمی بیشتر شبیه آن ها باشیم. تا بیشتر ورزش کنیم؛ تا کمتر غذا بخوریم. تا وقت بیشتری صرف خواندن آثار ادبی خوب بکنیم و فیلم های جذاب ببینیم؛ تا وقت کمتری صرف فیس بوک و خواندن صفحه های شایعه یا اخبار نقل و انتقال فوتبالی بکنیم. با این حال اغلب می بینیم که دوباره به همان عادت های همیشگی مان برمی گردیم چون این ها همان گناه های کوچکی هستند که باعث می شوند روزمان را پشت سر بگذاریم.
به نظر می رسد وقتی بحث فیلم های کمیک بوکی می شود هم در حال حاضر اتفاقی مشابه در حال به وقوع پیوستن برای هالیوود باشد. کمپانی های رقیب مثل برادران وانر و قرن بیستم فاکس به مدل به شدت موفق دنیای سینماتیک مارول (ام سی یو) توجه کرده اند و می خواهند خودشان هم از این وضعیت سودی ببرند. اما هر چقدر هم که سعی کنند، دوباره برمی گردند به همان مدل های فیلمسازی قدیمی که در گذشته به خوبی به آن ها خدمت کرده اند و در عین حال نیازمند تفکر متحد و یکسان کمتری هم هستند.
فکر نکنید فقط کره سریال های افسانه ای داره. سریال افسانه سلطان و شبان یکی از شاهکارها و جاذبه های سینمای ایران قبل ورود کره به این حوزه است. ژانری که اتفاقا می توانست بازار جهانی هم داشته باشد.
خلاصه داستان سریال افسانه سلطان و شبان
سلطانی کوتهفکر و خوشگذران کابوس عجیبی میبیند و خوابگزار اعظم تعبیر آنرا تیرهای بلایی میداند که در تاریخ معینی از ماه بر سرش فرود خواهند آمد. سلطان از این موضوع وحشت کرده و در بستر بیماری میافتد. وزیر اعظم، سلطان بانو و خوابگزار اعظم راهحل این مشکل را جایگزین کردن شخص دیگری به جای سلطان میدانند تا خطر بگذرد. پس همای سعادت را رها میسازند و پرنده بر شانهٔ شبان سادهدلی فرود میآید که شباهت غیر قابل تصوری به سلطان دارد.
شبان را به قصر آورده و ردای سلطانی بر او میپوشانند و سلطان را نیز در جامهٔ شبانی به ده او میفرستند. تلخک و دوست کاتبش که متوجهٔ تغییر رفتار سلطان شدهاند به جستجوی حقیقت میپردازند و تلخک جانش را در این راه از دست میدهد. کاتب که به ماهیت اصلی سلطان جدید پی برده است او را از اصل ماجرا باخبر میسازد و با هم نقشهای برای از بین بردن درباریان و رهایی زندانیان طرح میکنند. وزیر اعظم کشته میشود و سلطان بانو خودکشی میکند. از سوی دیگر سلطان اصلی که عادت به زندگی روستایی ندارد در ده شیرزاد شبان خرابکاری به بارآورده و پس از دریافت کتکی مفصل، توسط اهالی از ده رانده میشود. در این میان خوابگزار اعظم مژده میآورد که آن تاریخ شوم گذشته و جان سلطان از تیرهای بلا در امان مانده است. سلطان و خوابگزار به قصر باز میگردند و کاتب به استقبالشان میآید. سلطان که از این موضوع تعجب کرده سراغ درباریان و ملازمانش را میگیرد و پاسخ میشنود که همگی در سیاهچال هستند. سپس کاتب با لبخندی درهای تالار را گشوده و زندانیان رها شده از بند با تیغهایی بران به سمت سلطان حملهور میشوند. کابوس سلطان به حقیقت پیوسته است.
مروری بر سیر تاریخی و اندیشه های انحرافی فرقه ضاله بهائیت و بابیت در مستند «داستان بهائیت»، کاری از اداره کل پژوهش های اسلامی رسانه. نمایش روزهای دوشنبه (95/9/1) الی پنج شنبه (95/9/4) ساعت 17:30 از شبکه سوم سیما.
ناظر محتوایی:حجت الاسلام علیرضا روزبهانی
کارگردان: جواد یقموری
تهیه کننده:حسین اسدی زاده
سال تولید:1390-1395
دیدن آرشیو این برنامه در شبکه مستند سیما
جنگ ایران و عراق یکی از بزرگترین تراژدیهای انسانی در تاریخ معاصر است. نزدیک به یک میلیون نفر در این جنگ کشته ویا شهید و هزاران نفر مجروح شدند. رژیم بعث عراق تهاجم تمام عیاری را در 31 شهریور 1359 بر ضد ایران شروع کردند. پیش از این حمله درگیریهای مرزی وجود داشت. رژیم بعث عراق به پیروزی برق آسا بر همسایهای امید داشت که به تازگی یک انقلاب مردمی را پشت سر گذاشته بود. اما به رغم پیروزیهای اولیه، نیروهای جمهوری اسلامی ایران با بسیج نیروهای خود مناطق اشغال شده اولیه را آزاد کردند. سرانجام جنگ در 29 مرداد1367 پایان یافت. در این جنگ دست کم دهها کشور از لحاظ تجهیزات و ادوات جنگی و نیروی انسانی به رژیم بعث عراق کمک میکردند ولی جمهوری اسلامی ایران به تنهایی و با اتکال بر خداوند متعال و رهبری ولی فقیه زمان این واقعه عظیم را با پیروزی پشت سر گذاشت.
کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!
قصههای مجید عنوان مجموعهای تلویزیونی، بر پایه کتابی با همین نام از هوشنگ مرادی کرمانی است. این مجموعه با زبانی صمیمی و دوستداشتنی توسط کیومرث پوراحمد به نگارش درآمد و روایتگر لحظاتی از زندگی نوجوانی به نام مجید و مادربزرگش (بی بی) است. قصههای مجید جایزه کتاب برگزیده سال ۱۳۶۴ را به خود اختصاص داده و تا سال ۱۳۷۳، دوازده بار تجدید چاپ شد. در این سریال مهدی باقربیگی که ایفاگر نقش مجید است با مادربزرگ خود (مرحوم پرویندخت یزدانیان) داستان های متعددی را برای مخاطبان به نمایش می گذارند که از آن جمله می توان به ملخ دریایی، امتحان ورزش، زنگ انشاء، اردو و ... اشاره کرد.
آنجلینا جولی داستانی در رابطه با گروه تروریستی داعش روی فیسبوکش منتشر کرد که نشانه عقیده و دیدگاهش در مورد داعش است و سر و صدای زیادی در میان کاربران شبکههای اجتماعی به پا کرد.
به گزارش جام جم آنلاین و به نقل از رکنا، این داستان را بخوانید:
دیروز یک داعشی اتومبیل زوجی مسیحی را متوقف کرد.
سرباز: شما مسلمان هستید؟
مرد مسیحی: آری
سرباز: اگر واقعا اینطور است آیهای از قران بخوان.
مرد مسیحی آیهای از انجیل میخواند و داعشی به آنها اجازه عبور میدهد. بعد از آنکه خطر رفع شد زن که نفس در سینه حبس کرده بود آرام میشود و از همسرش میپرسد چطور چنین ریسکی کرد؟! او مطمئن بود که اگر سرباز داعشی میفهمید دروغ گفتهاند آنها را می کشت!
مرد جواب داد مطمئن بودم این اتفاق نخواهد افتاد چون این مرد اگر قرآن خوانده بود هرگز دست به قتل و عام مردم بیگناه نمیزد!
مرد بوسهای بر پیشانی همسرش زد و گفت مطمئن باش داعشیها هیچ ارتباطی با مسلمانان ندارند.
در ۱۰ سال گذشته اسوتلنا الکسیویچ برنده جایزه ادبیات نوبل در حال نگارش کتاب بلندی بود درباره کمونیسم و افول آن در بلوک شوروی سابق. الکسیویچ در ماه ژوئیه برای رونمایی از این کتاب «زمان دست دوم» (Secondhand Time) به نیویورک آمد که در اولویت ترجمه انتشارات Random House قرار دارد.
به گزارش ایبنا به نقل از Lithub،این برنده نوبل ادبیات با جان فریمن روزنامهنگار انگلیسی درباره آخرین کتاب خود و چگونه یک نویسنده میتواند شنونده خوبی باشد ، گفتوگو کرده است که می خوانید:
برای من جای سؤال است که چگونه یک شنونده شدید؟
"تمام چیزی که ما داریم یک عمر است و به شکلی که به زندگی کردن اعتقاد داریم آن را سپری می کنیم. اما قربانی کردن چیزی که هستید و زندگی بدون اعتقاد، سرنوشتی ترسناکتر از مرگ است" ژاندارک
ژاندارک در سال 1412 در دومرمی فرانسه متولد شد. افسانهها میگویند او با نشانههای خجستهای که برای پیشبینی پیروزی ملی بود متولد شد. با این حال، چیزیکه بیشتر قطعی است این است که او در یک خانوادهی فقیر متولد شد و از خصومت طولانی میان انگلیس و فرانسه آسیب دید.
ژاندارک از سنین کم حساسیت و اعتقادات مذهبی را نشان میداد. دوستان او درباره اش گفته اند:
"او به راستی نسبت به خدمت به خدا و مریم مقدس متعهد بود."
مرد در حال رسیدگی به اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر ۷ ساله اش تکه سنگی برداشته و بر روی ماشین خط می اندازد.
مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و ضربات محکمی را بر دست کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود
در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.
وقتی کودک پدر خود را دید ، با چشمانی آکنده از درد از او پرسید: پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند؟
مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین و با این عمل کل ماشین را از بین برد . ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته شده بود :
🍀 دوستت دارم پدر!