لطیف بکتاش، افغانی مقیم ایران که دارای همسر و یک فرزند دختر است، به دلیل نداشتن کارت اقامت باید ایران را ترک کند. او هنگام انتقال به افغانستان، پیش از رسیدن به مرز می گریزد و برای دیدار همسر و دخترش به تهران می آید. سرکار لطفی مأمور دستگیری افغانی های بدون کارت، به تعقیب او می پردازد. لطیف ناگزیر وارد مدرسه ای می شود و معلم و تعدادی از بچه های گروه سرود را گروگان می گیرد. بچه ها که درمی یابند او برخلاف دیگر افغانی ها هنرمند است به همدلی با او می پردازند. مربی سرود، پدر و مادر یکی از بچه ها و آبدارچی مدرسه هم هر کدام مسائل و مشکلات زندگی خودشان را بیان می کنند. هرچه رابطه لطیف و بچه ها با محبت و تفاهم پیش می رود اما بیرون همه در صدد هستند بچه ها را نجات دهند. لطیف برای آزادی بچه ها اول طلب هواپیما و بعد گزارشگر و فیلمبردار تلویزیون می کند تا از این طریق موقعیت خود را بازگو کند. سرانجام بچه ها پی می برند که اسلحه لطیف فقط یک اسباب بازی است. آخرین خواسته لطیف دیدن زن و دخترش است، در حالی که سروان لطفی دستبند به او می زند. لطیف به زن و بچه اش می گوید که به زودی همدیگر را خواهند دید.
«شنیده»هایمان و «خوانده»ها بسیار است، ولى عاقلانه نیست که بلندگوى تکرار شنیده ها و خوانده ها باشیم، بى آنکه آنچه را «مى گویند» و مى نویسند، به محک بزنیم و بسنجیم و راست و دروغ و صلاح و فساد آن را ارزیابى کنیم. وقتى بازار «شایعه» داغ است، نقل حرف مردم «شایعه پراکنى» مى شود.