داستانک: لبخند. داستان های کوتاه روزه (2)
دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۰۲ ب.ظ
لبخند
خسته و گرسنه به خانه رسید. از زمان افطار، یک ساعت گذشته بود. در را که باز کرد. همه از دیدن رنگ پریدگی او نگران شدند. یکی گفت: ما فکر می کردیم بیرون از خانه افطار می کنی، هیچ چیز برای خوردنت باقی نمانده...
او سکوت کرد و چیزی نگفت. وقتی که داشت روزه اش را با آب باز می کرد، با خود اندیشید پیامبر روزی که به خانه باز گشت و دید خدمتکارش برای افطار هیچ غذایی مهیا نکرده، تنها لبخند زد... من هم باید سعی کنم لبخند بزنم.
سپس اهل خانه همه لبخند مهربان او را دیدند.
نویسنده:سودابه مهیجی
منبع: راسخون