اسطوره سازان تمدن ایرانی

مرکز رسانه ای اسطوره سازان تمدن ایرانی براساس دغدغه ی قهرمان، الگو و اسطوره سازی و پاسخ به کمبود منابع تصویری از قهرمانان، الگوها و اسطوره های دینی و بومی مورد نیاز نسل جوان و جامعه امروزی، با رویکرد تولید آثار تلویزیونی و سینمایی در ساختارهای داستانی، مستند، آموزشی، انیمیشن و سریال های تلویزیونی فعال شده است
همچنین در حوزه توزیع و پخش آثار سینمایی و سینما مارکتینگ فعال است

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

برگزیدگان بخش ادبی مهرواره «ستاره‌های بی‌نشان» در حالی اعلام شد که کودکان و نوجوانان با شعرها و داستان‌های خود از مدافعان سلامت و کادر درمان قدردانی کردند.

به گزارش رسیده، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای قدردانی از زحمت‌های مدافعان سلامت و کادر درمان، فراخوان مهرواره هنری و ادبی «ستاره‌های بی‌نشان» را در قالب آثار نقاشی، عکس، شعر و داستانک برای کودکان و نوجوانان در پاییز سال ۹۹ منتشر کرد و آثار ارسالی تا ۱۰ بهمن به دبیرخانه مهرواره رسید.

بخش ادبی این مهرواره در دو قالب «شعر» و «داستانک» Flash Fiction)) برای دو گروه سنی «نونگاه» بالای ۱۲ سال و «نوجوان» ۱۵ تا ۱۸ سال برگزار شد.

در بخش «داستانک» ۴۸۳ اثر به دبیرخانه مهرواره رسید که بعد از انتخاب اولیه در دو گروه سنی اعلام شده، تعداد ۶۰ اثر به مرحله‌ی پایانی راه یافتند. در مرحله‌ی نهایی، در بخش نوجوان ۳ اثر برگزیده و ۲ اثر شایسته‌ی تقدیر و در بخش «نونگاه» ۳ اثر برگزیده و ۴ اثر شایسته‌ی تقدیر شناخته شد.

هیئت داوران مرحله پایانی بخش «داستانک» را جعفر توزنده‌جانی نویسنده، دبیر و عضو هیئت ‌مدیره انجمن نویسندگان کودک و نوجوان، شراره هاشم‌دباغیان و هما اجتهادی کارشناسان مدیریت آفرینش‌های ادبی و هنری کانون تشکیل می‌دادند.

توجه به ساختار داستانک، سادگی، جذابیت اثر، توجه به گفت‌وگو و پایان‌‌بندی اثر و ارتباط اثر با موضوع‌های اعلام شده در فراخوان، از جمله ملاک‌های داوری در بخش داستانک بود.

در فراخوان مهرواره حداکثر ۲۵۰ کلمه برای «داستانک» اعلام شده بود ولی با توجه به کیفیت خوب آثار و بنا به تصمیم هیئت داوران، آثاری که تا ۳۵۰ کلمه بودند نیز در انتخاب پایانی قرار گرفتند.

در بخش «شعر» نیز در دو گروه سنی «نونگاه» بالای ۱۲ سال و «نوجوان» ۱۵ تا ۱۸ سال در مرحله‌ی اول داوری از میان ۳۰۷ اثر رسیده به دبیرخانه، ۱۸۰ اثر انتخاب شد و به مرحله‌ی پایانی راه یافت. در مرحله‌ی نهایی داوری در گروه سنی «نونگاه» ۵ اثر به عنوان برگزیده و ۴ اثر به عنوان شایسته‌ی تقدیر معرفی شدند. همچنین در گروه سنی «نوجوان» ۴ اثر برگزیده و ۵ اثر شایسته‌ی تقدیر معرفی شد.

ملاک‌های انتخاب آثار نگاه تازه به موضوع، خلاقیت در پرداخت، زبان سالم، پرداختن به مقوله‌ی امید و توجه به ارتباط اثر با موضوع‌های اعلام شده در فراخوان بود.
حسین دهلوی شاعر، حسین تولایی و مریم اسلامی از شاعران و کارشناسان ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان داوری مرحله‌ی پایانی بخش «شعر» این مهرواره را به عهده داشتند.
اسامی برگزیدگان بخش داستانک و شعر مهرواره «ستاره‌های بی‌نشان» در سایت خبری کانون به نشانی kanoonnews.ir در دسترس قرار دارد.
یادآوری می‌شود آثار برگزیده و شایسته تقدیر این مهرواره نیز در گالری مجازی سایت kpf.ir به نمایش گذاشته خواهد شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۲۳

یوهان گوتفرید هردر، فولکلورپژوه آلمانی می‌گوید که فولکلور روح یک ملت است.  به این معنا اگر ملتی به داشته‌های فرهنگی- هنری و در کل به سبک زندگی روزانه‌ی  خود بها ندهد و یا در مراقبت از آن کوتاهی کند- به مرور زمان از روح- روحیه‌­ی ملی-  تُهی می‌شود. وقتی که روح یک ملت از بین برود، آنگاه است که نابودی آن ملت نیز فرا می‌رسد.

درباره‌ی فولکلور و بطور خاص ادبیات شفاهی افغانستان، تاکنون کار جدی و سیستماتیک انجام نشده، شماری از نویسندگان در این زمینه کارهای را انجام داده اند اما این کارها از نظر حجم و گستردگی به اندازه‌ای نیست که بتوان روی آن‌ها حساب ویژه بازکرد.  فولکلور حوزه‌ی بزرگی از فرهنگ توده را در بر می‌گیرد و از دیدگاه فولکلور پژوهان- در مطالعات فولکلور شناسی، بیشتر رویکرد مردم شناسی- و مردم نگاری نهفته است تا مساله هنر و ادبیات. به این بیان که فولکلور تنها شامل ادبیات شفاهی- افسانه‌ها و اساطیر نمی‌شود بلکه فراتر از این محدوده می‌رود و به عبارتی شامل تمام جنبه‌های زندگی توده‌ی مردم می‌شود. در افغانستان تنها یک نفر این کار را کرده است، کاری که از نظر حجم و گستردگی، فراتر از ادبیات شفاهی است و آن یک نفر هم شهروند افغانستان نیست ولی عشق و دلدادگی خاص به ساحت فرهنگ این کشوردارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۱۶

نیک سیترمن کارمند جوان و پرشور "راه آهن" بود.
مشهور بود که مرد بسیار "فعال و پرکاری" است.
همسر بسیار خوب، دو فرزند و دوستان فراوان داشت.
یکی از روز های تابستان به کارکنان قطار اطلاع داده شد به خاطر سال روز تولد رئیس می توانند یک ساعت کارشان را زودتر "تعطیل" کنند.
نیک در حالی که آخرین واگن قطار را بررسی می کرد، در "کوپه ای" که "یخچال قطار" بود "محبوس شد."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۱

 یکى از طلبه هاى حوزه نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود. روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمومنین (علیه السلام)عرضه مى دارد: شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم؟ !شب امیرالمومنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید: اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو: به آسمان رود و کار آفتاب کند.

پس از این خواب، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد: زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید! بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید: سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: به آسمان رود و کار آفتاب کند پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد، تعجب مى کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۲

یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت!
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که
خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!

پرویز پرستویی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۵۸

نام فامیلشان تحریریان بود و اصالتا اصفهانی ولی ساکن تهران. شغل پدرش هم فروش لوازم التحریر در بازار بود. فرزند چهارم خانواده بود و نور چشمی پدر. همین که دبستان را تمام کرد به حجره ی پدرش رفت و مشغول کار شد؛ شبانه درس میخواند و روزها کار میکرد. عاشق مکالمه به زبان انگلیسی بود و ول کن هم نبود. کلاس زبان میرفت و جوری شده بود که مثل بلبل انگلیسی حرف میزد. از سربازی که آمد، زن گرفت و باز به حجره ی پدرش برگشت. فامیلشان را از تحریریان به رفوگران تغییر دادند. اولین درخشش او زمانی بود که یک محموله ی مداد از ژاپن به ایران  رسید و  او کولاک کرد! چون همسرش برای مدادها منگوله های رنگی می ساخت و ایده میداد تا فروش بهتر شود و با این کار سودشان چند برابر شده بود! این بود که علی اکبر به فکر تجارت افتاد. چون خانواده ای مذهبی بودند و به حقشان قانع بودند، پدرش محافظه کار بود و بلند پروازی علی اکبر را که میدید میگفت آخر تو، کار دست من میدهی! علی اکبر گوشش بدهکار این حرفها نبود. کم کم کارخانه ی علی اکبر رفوگران و برادران را تاسیس کرد!

و عکس برگردان و برچسب آیه های قرآن را چاپ زدند و دعای "وان یکاد" و طرح "فالله خیرحافظا و هو ارحم الرحمین" در ایران غوغا کرد. از ماشین عروس تا ویترین مغازه ها جایی نبود که برچسب ها نباشد! این شد که سرمایه ای دست و پا کرد.

کم کم به فکر تولید قلم خودنویس افتاد ولی هرچه تلاش کرد موفق نشد!!!

تا اینکه در یک روز تابستانی، آقایی به نام بهنام، به مغازه شان آمد و لای کاغذی که در دست داشت، سه عدد قلم بود. علی اکبر شروع به نوشتن کرد و دید چه چیز خوبی است! پدرش آمد و علی اکبر گفت آقای بهنام این قلم ها را آورده. پدر نگاه کرد و نوشت و گفت  علی اکبر، اینها چطوری جوهر میخورند؟ گفتم اینها جوهر نمیخورد، "خودکار" است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۷ ، ۱۸:۴۵

جف بزوس وقتی در اواسط دهه 1990میلادی ایده فروش کتاب در دنیای مجازی را با سایت آمازون آغاز کرد، ‌ در یک گاراژ کوچک مشغول کار شد که هیچ شباهتی به جلال و جبروت امروزش نداشت.

استارت کار با استناد به یک آمار

30 ساله بود که ایده خرده‌فروشی آنلاین به ذهنش رسید. هنوز کسب‌وکارهای اینترنتی در دنیا پا نگرفته بودند اما او تصمیم داشت یک کار تازه انجام بدهد. از کارش استعفا داد. یک آمار جذاب او را به این بازار جدید امیدوار می‌کرد؛ در سال 1994که زمان اوج انقلاب اینترنت در دنیا بود، ‌گفته شد فقط در آمریکا تعداد کاربران اینترنت در عرض یک سال 2300درصد رشد کرده است.

چطور مشتری جمع کرد؟

جف کارش را با فروش «جذاب‌های بازار» ‌شروع کرد تا مطمئن باشد در آغاز کار بی‌پول نمی‌ماند. او فهرستی از 20جنس پروفروش هفته یا‌ماه تهیه می‌کرد و آنها را به‌صورت آنلاین می‌فروخت. جنس را عمده می‌خرید و به قیمت تک‌فروشی که گران‌تر بود،  در اختیار مشتری می‌گذاشت. او مشخصا کتاب را انتخاب کرد چون ارزان‌تر بود و در تمام دنیا مشتری داشت.

ریسک بر سر پس‌انداز خانوادگی

پول اولیه برای آغاز کار را پدر و مادرش به او دادند. نخستین سؤال پدر از پسر،  برای اینکه این پس‌انداز خانوادگی را در اختیارش بگذارد، این بود: «اینترنت چی هست؟» و وقتی پسرش درباره قابلیت‌های شبکه جهانی به او توضیح داد،  حاضر شد ریسک کرده و تمام دار و ندارش را به او ببخشد. در آغاز کار، آمازون گاهی هفته‌ای 20هزار دلار درمی‌آورد و گاهی هیچ. بررسی آمار پیشرفت این شرکت نشان می‌دهد تأکید بزوس بر توسعه آهسته و پیوسته بوده است. مهم نتیجه نهایی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۶

غذای اضافی 

دخترک تلویزیون را روشن کرد و بی درنگ کنار اعضای خانواده بر سر سفره افطار نشست. مجری برنامه گفت: [امیرالمؤمنان، علی (علیه السلام)، به دخترش که برای افطار به خانه اش رفته بود، فرمود: «دخترم! کی دیده ای که پدرت بر سر سفره، بیش از یک نوع غذا خورده باشد! من همین نان جو برایم کافی است؛ مابقی را بردار].
دختر کوچک با شنیدن این جمله از پدر و مادرش اجازه گرفت و غذای اضافی را از سر سفره برداشت و به در خانه همسایه برد. همه اهل محل می دانستند که آن همسایه، مدتی است تنگ دست شده. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۵۰

لبخند 

خسته و گرسنه به خانه رسید. از زمان افطار، یک ساعت گذشته بود. در را که باز کرد. همه از دیدن رنگ پریدگی او نگران شدند. یکی گفت: ما فکر می کردیم بیرون از خانه افطار می کنی، هیچ چیز برای خوردنت باقی نمانده... 
او سکوت کرد و چیزی نگفت. وقتی که داشت روزه اش را با آب باز می کرد، با خود اندیشید پیامبر روزی که به خانه باز گشت و دید خدمتکارش برای افطار هیچ غذایی مهیا نکرده، تنها لبخند زد... من هم باید سعی کنم لبخند بزنم. 
سپس اهل خانه همه لبخند مهربان او را دیدند. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۰۲

باران
با صدای باران که به شیشه پنجره ها می خورد، بیدار شد و فکر کرد از وقت سحری خوردن گذشته. خیلی ناراحت شد. موقع خواب یادش رفته بود ساعت را کوک کند. نگاهی به ساعت انداخت و ناگهان متوجه شد هنوز تا اذان صبح مانده. با خوش حالی خدا را سپاس گفت. نمی دانست که باران به غیر از او چند نفر دیگر را برای سحری خوردن بیدار کرده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۵۷

یکی فریاد زد:« آنجا را نگاه کنید...! »

یکدفعه دیدیم یک تانک عراقی از دور چرخید و دور زد و یک راست آمد طرف ما. هر کسی به سویی دوید. آماده شدیم که تانک را بزنیم. 
تانک، وقتی که به نزدیکی می رسید، ناگهان ایستاد. دریچه ی بالایی اش آرام باز شد . فکر کردیم راننده اش می خواهد تسلیم شود. همه، اسلحه ها را آماده کردیم.
احمد، از بچه های نترس و شجاع ما بود. سرش را از بالای تانک بیرون آورد. می خندید.
داد زدم : « احمد !»
گفت:« ترسیدید؟ اون پشت بود. بعثی ها ولش کرده بودند به امان خدا! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اینجا.حتماً به دردمان می خورد!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۶

روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد. 
⭕️ یک شیشه وسط یک آکواریوم بزرگ گذاشت و آن را دو نیم کرد.
در یک سمت ماهی بزرگی قرار داد و در سمت دیگر یک ماهی کوچک که غذای مورد علاقه دیگری بود.
ماهی بزرگ بارها به ماهی کوچک حمله کرد و هربار به دیوار نامرئی برخورد کرد تا اینکه دیگر ناامید شده و از حمله دست کشید.
او دیگر باور کرده بود که شکار آن ماهی کوچک محال و غیر ممکن است!

👈  دانشمند دیوار حائل را برداشت، ولی ماهی بزرگ دیگر هیچ وقت به سمت ماهی کوچک نرفت، دیواری که در ذهنش بین او و ماهی کوچک ساخته شده بود، بسیار محکم تر از آن دیوار شیشه ای بود ....

⭕️ گاهی #دیوار_مشکلات از خود مشکل محکم تر است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۳۸

بسم الله الرحمن الرحیم
امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب را جیره بندی کرده ایم،
عطش همه را هلاک کرده است.
همه را جز شهدا....
که حالا در کنار هم خوابیده اند، دیگر شهدا تشنه نیستند، سلام مارا به امام برسانید،
از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم ....
ماندیم...   تا آخر جنگیدیم!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۱۴:۱۸

🌷شهیدی که مادرش را با شالی از کربلا شفا داد

#شهید_محمد_معماریان

مادر شهید می گفت: نزدیک محرم بود که من پایم شکست و در خانه افتاده بودم و دکتر ها گفتند که به سختی خوب می شود...
یک روز دلم شکست و گفتم: خدایا من به مسجد می رفتم سبزی پاک می کردم، فرش ها را جارو می زدم و کارهای  هیئت را انجام می دادم... اما الان خانه نشین شده ام....
شب به شهید خودم متوسل شدم و خوابم برد... درعالم خواب دیدم که محمدم با عده ای از رفقای خودش که شهید شده اند آمد و یک شال سبز هم به گردنش بود...
گفتم: مادر کجا بودی؟
گفت: ما از کربلا می آییم... 
گفتم: مادر مگر نمی بینی من به چه وضعی در خانه افتاده ام... 
گفت: اتفاقا شفایت را از اباعبدالله(ع) گرفتم...
و بعد شال را از گردنش برداشت و روی پای من انداخت و گفت مادر شکستگی پایت خوب شده... این دردی که داری بخاطر گرفتگی عضلات است... 
گفت: مادر برو کارهای مسجد رو انجام بده..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۳:۵۹

وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی نوشت: پیکر شهید حسن جنگجو پس از ٣٤ سال به ایران آمد. مادرش خندید و جان سپرد. سال ها منتظر این دیدار بود.
به گزارش روابط عمومی و اطلاع رسانی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سید عباس صالحی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی این مطلب را در توئیت شخصی خود نوشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۶ ، ۱۵:۱۷

عبدالرحمن 13 سال بیشتر نداشت، اما با همین سن کمش نیروی داعش شده بود.

چند روزی بود که توسط رزمندگان فاطمیون اسیر شده بود. در این چند روز، چند تا از بچه ها جیره لباسشان را به او داده بودند. کنارش هم تعدادی کلوچه و تنقلات بود که بچه ها برایش گرفته بودند.بچه ها زبان او را نمی‌دانستند، ولی با توجه به سن کمش با او مهربان تر از باقی اسرا بودند.

محبت بچه ها و آنچه که از واقعیت فاطمیون دید، باعث شد تصمیم بگیرد با داعش بجنگد، داعشی که با دروغ دوستانش را کافر و بی نماز به او معرفی کرده بود.

شب تقاضای آب کرد و گفت می‌خواهم غسل شهادت کنم. صبح روز اربعین مانند دیگران نماز صبح خواند و همراه بچه‌ها به عملیات رفت.

می‌گفتند پرچم فاطمیون را به دوش گرفته بود و یک لحظه هم زمین نمی‌گذاشت. عبدالرحمن که دیگر از بچه ها خواسته بود علی اصغر صدایش کنند، در روز اربعین شربت شهادت را نوشید و به آرزویش رسید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۶ ، ۱۴:۲۳

داستان یک معجزه زیر آوارهای زلزله

 ١٦ساعت گذشته بود. هنوز نتوانسته بود همسرش را پیدا کند. فریادزنان، اسم همسرش را صدا می‌زد. اجازه نمی‌داد کسی بولدوزر را روشن کند. امید داشت به زنده‌بودن همسرش؛ با صدای بلند می‌گفت: «فرانک باردار است، باید نجاتش بدهیم.»
به گزارش شهروند، نیروهای هلال‌احمر و ارتش همگی با هم بسیج شده بودند تا شاید بتوانند این زن باردار را در میان آوار پیدا کنند. کم‌کم امیدها ناامید شد. هیچ‌کس هیچ صدایی از میان آوار نمی‌شنید. نیروهای امدادی و مردم تقریبا مطمئن شده بودند که زن جوان در میان این همه خاک جان باخته است.
مگر می‌شود کسی در این ویرانه جا مانده باشد و نفس بکشد. آن هم بعد از این همه ساعت؛ بنابراین عملیات آواربرداری با روشن‌شدن بولدوزر آغاز شد. مرد جوان اما دست‌بردار نبود. باز هم در میان خاک‌ها به دنبال همسرش می‌گشت.
چند ثانیه مانده بود تا شروع عملیات که ناگهان صدایی از میان خاک‌ها شنیده شد. مرد جوان فریاد زد «زنده است.» نیروهای امدادی به سمت صدا رفتند. مرد جوان با اشک اسم همسرش را صدا می‌زد و حالا دیگر فریادهایش پاسخ داشت. همسرش هم او را صدا می‌زد.
درنهایت فرانک ٢٤ساله زیر خروارها خاک پیدا شد. او را بیرون آوردند و به بیمارستان منتقل کردند. معجزه اصلی این‌جا بود که این زن بعد از ١٦ساعت هم خودش و هم فرزندش سالم بودند.
 ١٦ ساعت وحشتناک 
فرانک صحیح و سالم در کنار شوهرش نشسته است. او هم مرتب خداراشکر می‌کند. باورش نمی‌شود که زنده مانده است. هرکس او را ببیند، باور نمی‌کند که چندین ساعت زیر آوار بوده و خروار خاک رویش ریخته است. فرانک هم از ١٦ساعت ترس و دلهره‌اش در زیر خاک می‌گوید: 
چی شد که زیر آوار جا ماندی؟
وقتی زلزله آمد، من داخل خانه نشسته بودم و تلویزیون نگاه می‌کردم. مادرشوهر و خواهرشوهرم به میهمانی رفته بودند. خانه عمویم بودند. شوهرم هم پیش از یکی از دوستانش در پارک رفته بود تا کاری انجام دهد. پدرشوهرم هم داخل حیاط بود. ناگهان خانه لرزید. پدرشوهرم توانست فرار کند، ولی من تا آمدم فرار کنم، ناگهان خانه ترک برداشت. کنار چارچوب در رفتم. می‌خواستم بروم بیرون که ناگهان پاره آجری به سرم خورد و روی زمین افتادم. دیگر خانه خراب شده بود و راه فراری نبود. گیر افتادم در میان خاک‌ها و سنگ‌ها. 
 به هوش بودی؟
تمام مدتی که آن زیر بودم، به هوش بودم. همه صداها را می‌شنیدم، حتی صدای شوهرم را هم می‌شنیدم که مرتب فریاد می‌زد و اسمم را صدا می‌کرد. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۴۴

 حجت الاسلام قرائتی: ما یک بار از بچه ها خواستیم شیرین ترین نمازی که در عمرتان خواندید را برای ما بفرستید.

در آن نامه ها، 

دختر ۱۱ ساله ای نوشته بود

که با پدرم در اتوبوس جاده ای بودم؛ راننده برای نماز در جاده توقف نمی کرد. این دختر از کیف خود ظرف آب را برداشت و در داخل اتوبوس وضو گرفت، مهر این دختر به دل شاگرد راننده افتاد و راننده  اتوبوس را متوقف کرد. دختر نمازش را شروع کرد، همه مسافران آفرین گفتند و بعد یکی یکی پیاده شدند و همراه با آن دختر نماز خواندند. دختر گفت یک دفعه دیدم ۱۷ نفر همراه من نماز می خوانند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۶ ، ۱۵:۳۵

خاطره یکی از شاعران آیینی از شب شعر بیت رهبری:

همه ی شاعران، شعرهای عریض و طویلشون رو خوندند ومورد تشویق جمع قرار گرفتند 
و هر کی بهتر بود به به و چه چه بیشتری می کردند❗️

تا نوبت به یکی از شعرا رسید ایشون رو کرد به حضار و گفت من برای امشب ، یک بیت آوردم.

حضار زدند زیر خنده 😄😄

جمعیت که ساکت شد ، گفت: 

تازه یک مصرعش هم از حافظ عاریه گرفتم 😊
این بار علاوه بر مردم ، خود رهبری هم زد زیر خنده ... 

اما وقتی آروم شدند خواند:

👈🏼ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد»

همه منتظر مصرع بعدی بودند که خواند:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۶ ، ۱۹:۰۸

سال 1376 بود و کشتی گیران ایرانی برای مسابقات بین‌المللی کشتی فرنگی به قاهره آمده بودند. من هم که معاون نمایندگی بودم به همراه تعدادی از همکاران سفارت و خانواده‌هایمان برای تشویق کشتی گیران کشورمان در سالن حضور داشتیم.

کشتی گیران رژیم صهیونیستی نیز در این مسابقه حضور داشتند. در مسابقه نهایی و کسب مدال طلا در وزن 85 کیلو، کشتی گیررژیم صهیونیستی حریف کشتی گیر ایرانی شد.

چند مصری که فهمیده بودند ما قصد مبارزه نداریم؛ نزد من آمدند و سعی داشتند ما را متقاعد کنند که مسابقه را انجام دهیم.

منطق آنها این بود که شما در مسابقه پیروز خواهید شد و موجبات خفت این رژیم خواهد شد. آنها که دلاوری کشتی گیران ایرانی را دیده بودند، با هیجان زیادی می‌گفتند، کشتی گیر شما باید این سگ را بلند کند و به زمین بزند. به آنها توضیحاتی دادم؛ ولی متقاعد نشدند.

در این بین متوجه شدم که یک غریبه به محل نشست ما آمده و با یکی از همکاران نمایندگی سرگرم گفت‌وگوست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۶:۲۷