نقد فیلم «تلماسه» Dune | قدرت، مذهب، تکنولوژی
دنی ویلنوو با جاهطلبی میخواهد پا جای پای کریستوفر نولان بگذارد که خود او هم در سودای “کوبریک شدن” سیر میکند. فیلمهای اخیر دنی ویلنوو، یکی از یکی پرریسکتر و عظیمترند. ساختن دنبالهای موفق برای «بلید رانر» واقعا جرئت زیادی میخواست که ویلنوو ثابت کرده از این لحاظ یدی طولیٰ دارد! اکنون نیز به سراغ اقتباس از رمان محبوبی رفته که آنقدر جزئیات دارد و آنقدر جهانش منحصر بفرد است که آلخاندرو خودروفسکی و دیوید لینچ هم نتوانستند از این آزمون سربلند بیرون بیایند! باید بگویم دنی ویلنوو علیرغم تمام ضعفها که بدان اشاره خواهم کرد، موفق شده است که حتی در همین پارت اول طولانی «تلماسه» که فقط بخشی از داستان رمان را در خود دارد، مهارت و نبوغ زیادی از خودش نشان بدهد و تجربهای ناب برای سینمادوستان امروز مهیا کند. او در معماری فیلمنامه چندان موفق نبوده اما در فضاسازی و طراحی جلوههای دیداری جهان «تلماسه» چنان معجزه کرده که برآیند کار دوست داشتنی از آب درآمده است.
جهان منحصر بفرد رمان «تلماسه» معجونی از تمها و گونههای داستانی متفاوتی است که با توجه به زمان نگارش آن، تاثیری غیر قابل انکار بر آثار ادبی و سینمایی پس از خود داشته است که برای نمونه، فرانچایز محبوب «جنگ ستارگان» را میتوانیم به یاد بیاوریم. عظمت و جزییات بسیار زیاد این غول دنیای سرگرمی را شاید بتوان با «ارباب حلقهها» مقایسه کرد که یک دنیا نژاد و فرهنگ و جغرافیای انسانی را ترسیم کرده بود. «تلماسه» در بازی با نمادها و گونههای داستانی البته چهبسا از «ارباب حلقهها» هم پیچیدهتر باشد زیرا هم حماسهسرایی میکند، هم مناسبات آخرالزمانی دارد، هم در گونهی علمی-تخیلی میتواند در نظر گرفته شود، هم اکشن است، هم مایههای مذهبی و فلسفی و سیاسی دارد؛ خلاصه همه چیز را در خودش پوشش میدهد و یک کل شکوهمند و غنی را میسازد.
بنابراین اقتباس سینمایی از چنین دریای وسیعی، بسیار دشوار است و علت اصلی شکست خوردن تجربههای قبلی را هم میتوان همین دانست. ویلنوو چند گزینه داشت که هر کدام را انتخاب میکرد، چالشها و هزینههایی به سمتش هجوم میآورد. یک راه حل این بود که روند فیلم را که همین الان هم کمی کشدار است، با ریتمی کندتر جلو میبرد و با طمأنینه، شخصیتهایش را معرفی میکرد و رنگِ جهانش را در ذهن مخاطب میپاشید تا همه چیز را برای او سهل کند و جا بیندازد. احتمالا ویلنوو در این صورت، تا نیمههای فیلم مخاطب را خسته میکرد و گیشه را میباخت. هم فیلمش حرام میشد و هم مجال ساختن پارتهای بعدی را پیدا نمیکرد. اشتباه فجیعی که لینچ هم به گونهی دیگری مرتکبش شد که بدترین تجربه سینمایی او را رقم زد.
راه حل دیگر ویلنوو این بود که مسیر تلویزیون را برگزیند و به جای چند پارت فیلم، یک مینیسریال یا سریالی مفصل براساس رمان مشهور فرانک هربرت میساخت. این ایده شاید عاقلانهترین راه به نظر میرسید و سرنوشت ممتاز سریال بسیار محبوب «بازی تاج و تخت» را برای «تلماسه» هم قابل پیشبینی میکرد ولی ذوق وافر دنی ویلنوو و جاهطلبی قمارگونهی او را نمیتوانست ارضا کند. فراموش نکنید که فیلمسازان مهمی در سالهای اخیر علیه رواج روزافزون سریالسازی قیام کردند؛ آنها بر روی اصالت سینما غیرت دارند که البته در این موضع منم با آنها همدلی دارم، چرا که حقیقتا هیچ بستری نمیتواند جایگزین شایستهای برای جادوی اعجابانگیز سالن تاریک سینما با آن پردهی نقرهای بزرگ و صداهای مسحورکننده باشد. پس عقلانیت محض و سودطلبی حتی اگر «تلماسه» را در قفس تنگ سریال “محدود” کند، بلندنظری و عشق به سینمای دنی ویلنوو چنین نمیکند و به حق هم چنین نمیکند.
یک گزینهی عاقلانهی دیگر هم بود که گفتنش لبخند بر لبم میآورد؛ نساختن! بله، ویلنوو میتوانست از بیخ بیخیال «تلماسه» شود. میتوانست به سیاق آن زاغ محافظهکار در شعر فاخر پرویز ناتل خانلری، در ارتفاع کم پرواز کند و موفقیتهای سابق خود را تکرار کند و در جا بزند. میتوانست دنبالهی «سیکاریو»، «ورود» و یا «بلید رانر ۲۰۴۹» را بسازد! کاسبی پر رونقی هم بود و چند دلار بیشتر در جیبش ذخیره میکرد. ولی ویلنوو ترجیح میدهد عقاب شعر خانلری باشد و دائم اوج بگیرد و خودش را در دردسرهای جدیدی بیندازد. عشق به سینما، جنون میآورد که ظاهرا ویلنوو را هم مبتلا کرده است.
راه حلی که ویلنوو انتخاب کرده بیشباهت به راه حل پیتر جکسون برای «ارباب حلقهها» نیست. با این تفاوت که فیلمنامهی «ارباب حلقهها» حتی در همان قسمت اول، هم در ارائهی اطلاعات موفقتر بود و هم در ایجاد کشش و جذابیت دراماتیک. به عنوان کسی که رمان «ارباب حلقهها» را سالها بعد از دیدن فیلم شروع به خواندن کردم، معتقدم جذابیت فیلم جکسون به مراتب بیشتر از رمان تالکین بود و در عجبم که چه طور مرا که یک کودک خردسال بودم، در هر بار تماشا مجذوب میکرد و در انتظار دیدن دنبالهاش نگه میداشت. علیرغم اینکه پایان پارت اول «تلماسه» از پایان پارت اول «ارباب حلقهها» “بستهتر” و “تمام شدهتر” هم درآمده، ولی کلیت فیلمنامه به آن درجه از غنا و کمال نمیتواند برسد.
ویلنوو و دو فیلمنامهنویس همکارش به گونهای «تلماسه» را روایت کردهاند که گویی داستان در همین کره زمین میگذرد و مناسبات زندگی و فرهنگ مردمانش برای مخاطب آشناست. بنابراین طول میکشد تا بیننده با فیلم ارتباط بگیرد و شاید حتی در دفعه اول تماشا، اگر اطلاعی از متن و زیرمتن رمان نداشته باشد، فیلم را به قدر کافی نفهمد و از آن لذت نبرد. این مخاطبان البته اگر بار دوم فیلم را با حوصله ببینند، احتمالا چیزهای بیشتری دستگیرشان میشود. چون فیلم ویلنوو خیلی سریع شروع میشود و برای آشنا شدن بینندهاش با شخصیتها و پیشفرضهای داستان امان نمیدهد. تا حدودی میتوانم درک کنم که پیچیدگی رمان اجازه نمیداده که فیلمنامه، واضحتر روایت شود ولی با این حال کمی از ارزش کار به همین دلیل کاسته میشود. مثلا فیلم در توضیح چیستی “اسپایس” به چند جملهی نریشن و دیالوگهای شخصیتها اکتفا میکند و کلا یک نمای اینسرت از اسپایس نشان میدهد، در حالی که یکی از مهمترین پایههای داستان، همین اسپایس است که خونهای بیشماری بر سرش ریخته میشود و مناسبات اقتصادی و سیاسی جهان فیلم را تعیین میکند.
درباره اتحادیه فضایی در فیلم هیچ چیز نمیبینیم. خواهران بنیجزریت تا حد زیادی مبهم هستند و موقعیت امپراطوری صدام چهارم نیز در سطح دیالوگ برای ما ترسیم میشود. ابهام و رازآلودگی خواهران بنیجزریت البته اهمیت دراماتیک دارد و ندیدن چهره امپراطور نیز ابهت و جبروت دستگاه او را برجستهتر میکند ولی اگر بحث ارائه اطلاعات و فهم پیشفرضهای داستان مطرح باشد، فیلمنامه از این خساست لطمه خورده است. مثلا اینکه چرا امپراطور مستقیما بر علیه خاندان آتریدیس اقدام نمیکند را در حد یک اشارهی کوتاه در دیالوگها میفهمیم (این خاندان محبوبیت دارند) ولی برای درک دقیق این حقیقت، نیاز است که ابتدا بفهمیم نظام حاکم بر جهان فیلم، فئودالی است و طوایف قدرتمند مختلف با هم رقابت دارند. زمانی که نسبت بین امپراطور با طوایف و خاندانهای مختلف را در فیلم نبینیم و ندانیم، تصویر روشنی از روند داستان هم پیدا نمیکنیم.
این وجه سیاسی و کشاکش قدرتها اتفاقا یکی از جذابترین تمهای داستان است که به دلیل سرعت روایت فیلمنامه، دائما از طریق دیالوگ به مخاطب توضیح داده میشود. اینکه دوک لیتو میخواهد از قوای صحرایی آراکیس هژمونی خاندان آتریدیس را ارتقا دهد، اینکه خواهران بنیجزریت به شکل مرموزی همزمان هم برای هارکوننها، هم برای آتریدیس و هم برای امپراطور اعتبار و تقدس دارند، اینکه فرهمنها چرا در مقابل استخراج اسپایس توسط آتریدیس کوتاه میآیند و… همگی در سطح میمانند و بعضا مبهم و گنگ هستند. مثلا در نظر بگیرید که تنها ابراز نگرانی درباره ماهیت بنیجزریت را از سوی دکتر خائن میبینیم که البته در ابتدای فیلم نسبت به او سمپاتی داریم ولی در برآیند نهایی، اعتبار حرفش برای ما کمرنگ میشود و نمیدانیم درباره بنیجزریت چه قضاوتی باید داشته باشیم. پیرزنی که سردسته خواهران بنیجزریت به نظر میرسد، رفتار بیرحمانه و آنتیسمپاتیک دارد در حالی که مادر پاول به عنوان یکی از خواهران بنیجزریت، جزو “آدم خوب”های فیلم است. درباره حقانیت ادعاهای بنیجزریت هم بر همین اساس زیاد نمیتوانیم قضاوت کنیم. ظاهر قضیه این است که این فرقه برای کنترل و استثمار مردم (به خصوص فرهمنها) مذهبی دروغین ساختهاند و آن نقشههایی که برای “خونآمیزی” و پیوند زدن خاندانها میکشند، اغراض سیاسی پشتش است. احتمالا تسلطشان به علوم خفیه و کارهای فرابشری، ریشهی ماتریالیستی دارد و مثلا اسپایس به کمکشان میآید تا ذهنخوانی کنند یا از مهارتهای مافوقبشری دیگر کمک بگیرند. چرا از لفظ “احتمالا” استفاده کردم؟ چون فیلم به ما اطلاعات روشنی نمیدهد و تمام اینها را در هالهای از ابهام رها میکند. از آنجایی که این نکات در انتقال درونمایه بسیار مهماند، فیلم در زدن حرفش الکن مانده است و مثلا مشخص نیست که درباره مذهب دقیقا چه موضعی گرفته است. با توجه به نمادین بودن رمان هربرت، تمام این جزییات میتوانند پیامی منتقل کنند یا در نشانهشناسی قابل تأویل باشند. یک نمونه مثلا اسپایس است که احتمال زیاد نمادی از طلای سیاه خاورمیانه میباشد و برهمین مبنا تاکید دارم که فیلم در تبیین دقیقتر این جزییات باید اهتمام بیشتری به خرج میداد. البته امید زیادی دارم که در پارت دوم، این ابهامات برطرف شود و گرههای رها شدهی داستان گشوده شود. با این حال فعلا براساس همین فیلم باید قضاوت کنیم که نمیتوان فیلمنامهاش را زیاد ستایش کرد.
اینها را گفتم که برسم به نقطه قوت دنی ویلنوو که «تلماسه» را برایم تجربهی جذابی میکند. هارمونی دلنواز نماها و نواها. مزههای خوشرنگ و رنگهای شنیدنی! رقص نور و تلألو بر شنهای داغ. فیلم در خلق جلوههای دیدنی از یک جهان بدیع و ناشناخته بسیار موفق است. حماسه و رزم، صلابت و اقتدار، سنت و مذهب، خانواده و مادرانگی، فناوری و مکانیک، توطئه و تنگنظری، ایثار و خیانت، این مفاهیم جملگی بر تار و پود اجرایی فیلم آغشتهاند و عملکرد اصلی ویلنوو هم همین مهندسی بوده است. مهندسی گوش و چشم مخاطب که چگونه محو لباسها و چهرهها و ابزارها و اقلیمها و نورها و صداها و نجواهای فیلم شود. بخش بزرگی از بار حسی فیلم هم البته بر دوش هانس زیمر بوده است؛ او که آنقدر سرگرم ساخت نواهای مسحورکنندهی این فیلم شده بود که پیشنهاد نولان برای ساخت موسیقی «تنت» را رد کرد! گفته شده هانس زیمر برای خلق بعضی تمهای شنیداری بدیع «تلماسه» حتی سازِ جدیدی اختراع کرده! موسیقی «تلماسه» انگار لحظهای آرام نمیگیرد و در سرتاسر فیلم، حس موقعیتها و لحظات را غنیتر میکند. سکانس ورود “منادی امپراطور” به آتریدیس را به یاد بیاورید. ضیافت صداها و شمایلهای نامتعارف در آن سکانس، عصارهای از اجرای درخشان تیم ویلنوو است که یک شکوه و جلال ماورایی میآفریند. ادای دین فیلمساز به فیلمهای محبوبش یعنی «۲۰۰۱ ادیسه فضایی»، «اینک آخرالزمان» و «لورنس عربستان» نیز هنرمندانه و دیدنی از آب درآمده. آن آرامش و طمأنینهی حرکتهای فضایی در «ادیسه»ی کوبریک را به یاد آورید که چه حضور فکر شده و مناسبی در «تلماسه» دارد و هندسهی بصری فیلم را پرصلابت و باشکوه کرده است. شاید اگر ویلنوو برای فیلمنامه اهتمام بیشتری به خرج داده بود، حاصل کار میتوانست یک شاهکار بهیادماندنی در حد و اندازه «ارباب حلقهها» باشد که متاسفانه به این درجه نمیرسد. امیدوارم پارت دوم نقصهای این فیلم را جبران کند.