اسطوره سازان تمدن ایرانی

مرکز رسانه ای اسطوره سازان تمدن ایرانی براساس دغدغه ی قهرمان، الگو و اسطوره سازی و پاسخ به کمبود منابع تصویری از قهرمانان، الگوها و اسطوره های دینی و بومی مورد نیاز نسل جوان و جامعه امروزی، با رویکرد تولید آثار تلویزیونی و سینمایی در ساختارهای داستانی، مستند، آموزشی، انیمیشن و سریال های تلویزیونی فعال شده است
همچنین در حوزه توزیع و پخش آثار سینمایی و سینما مارکتینگ فعال است

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

معرفی مجموعه داستان «تفنگمو زمین نذار»

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۵۳ ب.ظ

مجموعه داستان "تفنگمو زمین نذار" توسط انتشارات کتاب جمکران منتشر شد.

به گزارش روابط عمومی مسجد مقدس جمکران،‌ در هفته دفاع مقدس، مجموعه داستان کوتاه «تفنگمو زمین نذار» اثر سیدمیثم موسویان از سوی انتشارات کتاب جمکران منتشر شد.

«تفنگمو زمین نذار» در سه فصل تنظیم‌شده است. تمامی داستان‌های این مجموعه، در ژانر دفاع مقدس بوده که زبان برخی از داستان‌ها زبانی طنز است و لبخند را بر لب مخاطب می‌نشاند و صحنه‌های تصویر شده در داستان‌های دیگر، غم‌انگیز و متأثرکننده است.

فصل نخست این کتاب، حول محور مسائلی که بازماندگان رزمندگان با آن دست‌به‌گریبان هستند، شکل‌گرفته است. فصل دوم به ماجراهایی که برای اسرا رقم خورده می‌پردازد و فصل سوم، ماجرای خود رزمندگان در خط مقدم است. داستان‌های این مجموعه از واقعیت و تاریخ جنگ نشات گرفته‌اند اما اصل بسیاری از داستان‌های فصل سوم نیز واقعی است، هرچند که مسائل پیرامونی آن‌ها پرداخته ذهن نویسنده باشد.

بسیاری از داستان‌های مجموعه «تفنگمو زمین نذار»، در جشنواره‌های گوناگون، صاحب رتبه شده و موردتقدیر قرارگرفته‌اند. از سیدمیثم موسویان پیش‌ازاین کتاب‌هایی در انتشارات سوره، روایت فتح و شهرستان ادب منتشرشده است.

انتشارات «کتاب جمکران»، «تفنگمو زمین نذار» را در 226 صفحه، قطع پالتویی و به قیمت 11 هزار تومان منتشر کرده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «چنگ می‌زنم به گردن‌بندش. گردنبند پاره می‌شود و می‌ریزد روی زمین. از صدای ریختن مهره‌ها بر زمین، آهنگی ساخته می‌شود که نزدیک است مدهوشم کند. سرخ شدن گوش‌هایم از خجالت را حس می‌کنم. ببخشیدی گفته و نگفته، می‌نشینم به جمع‌کردن دانه‌های گردن‌بند مرواریدش. او هم می‌نشیند. آخ چه کیفی دارد نخ کردن دانه‌های مروارید با چنین جنس لطیفی. دانه‌ها دارد تمام می‌شود. آخرین مروارید را او توی نخ طلایی می‌‌اندازد. یکهو صدایی بلند همه‌جا را پر می‌کند. سر بلند می‌کنم.

ـ چه خبر شده؟

ـ قیامت… قیامت شده!

با حورالعین بلند می‌شویم، نگاه می‌کنم ببینم اثری از زخم‌های بمبی که زیر ماشینم ترکیده در بدنم هست یا نیست.»

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی