داستانک: نیومدم با شما کشتی بگیرم که از هیکلهای درشتتون بترسم
مهدی طحانیان، بهعنوان جوانترین اسیر جنگی در زمان اسارتش بشدت مورد توجه بعثیها بود. از این نظر خاطرات او ماجراهای تلخ و شیرینی بههمراه دارد. در این کتاب، خاطرات دوران اسارت آزاده سرافراز، مهدی طحانیان در سنین نوجوانی در زندانهای رژیم بعث عراق (۱۳۶۱ تا ۱۳۶۹) روایت شده است. در ادامه قسمتی از خاطرات وی را که برگرفته از کتاب سرباز کوچک امام استبا هم میخوانیم.
به یک ساختمان چند طبقه رسیدیم. صبرکردیم تا سرباز و درجهداری که دنبالمان راه افتاده بودند، بهمان برسند. سرباز که برای اولین بار میدیدمش نفسی چاق کرد و گفت: «ببین، حواستو خوب جمع کن! اینجا که داریم میریم، جای خیلی خطرناکیه. مواظب باش حرفی نزنی که اینا رو عصبانی کنیا! اینا دیگه واقعاً با کسی شوخی ندارن. از حرفات خوششون نیاد، میکشنت!»
مثل آب خوردن فارسی حرف میزد؛ بدون کوچکترین اشتباهی. درجهدار همانطور محکم مچ دستم را چسبیده بود و بیآن که بفهمد سرباز چه میگوید، نگاهمان میکرد. حواسم رفته بود پی چند کماندویی که کلاه کج سبز سرشان بود و نزدیکمان ایستاده بودند و داشتند سیگار میکشیدند. سرباز که از بیتفاوتیام حرصش گرفته بود، گفت: «با توام... این پدرسوختهها خیلی آدمای پستیان، حواست باشه الکی الکی سر تو به باد ندیها!»
دنبال درجهدارهای توجیه سیاسی وارد ساختمان شدم. با اینکه ظاهر ساختمان کمی تخریب شده بود اما در کل سالم و قابل استفاده بود. از جنس دیوارهای بتونیاش میشد حدس زد که باید جای مهمی باشد. سرپاترین ساختمان شهر، همین ساختمان بود. سمت چپ ورودیاش، فضایی شبیه زیرپله بود که پر از دوچرخه و لوازم خانگیای مثل یخچال و گاز و تلویزیون بود. سمت راست هم چند اتاق کنار هم قرار داشت که درهایشان بسته بود. کنار آخرین اتاق یک راهپله و یک آسانسور بود. چهارتایی جلوی آسانسور ایستادیم. سرباز دگمهاش را زد و آسانسور بالا آمد. اولین بار بود که سوار آسانسور میشدم؛ راه که افتاد قلبم هری ریخت. داشتیم پایین میرفتیم. نفهمیدم چند طبقه فقط میدانم که خیلی نشد. موقع بیرون آمدن سرباز دم گوشم گفت: «اگه گفتن به رهبرت فحش بده، فحش بدیها!»
منظورش را نمیفهمیدم؛ این دیگر چه حرفی بود که میزد! جلوی آسانسور درجهدارها و سرباز دستی کشیدند به پیراهن و شلوارشان و خودشان را مرتب کردند. من هم که تکلیفم معلوم بود. قبل از آمدن مرا بسته بودند به آتش عقبه کاتیوشا و حسابی از خجالت ریخت و قیافهام درآمده بودند! نمیدانستم پیش چه کسی میخواهیم برویم که آنها این همه استرس دارند. چند قدم جلوتر، یکی از درجهدارها در یک اتاق را زد. بلافاصله در باز شد و چند افسر عراقی از اتاق بیرون آمدند. آنها سلاح سرباز را گرفتند و اجازه دادند فقط او و من داخل اتاق شویم. در را هم پشت سرمان بستند.
اتاق در حقیقت یک سالن خیلی بزرگ بود که در بدو ورود همة قسمتهایش در معرض دید قرار میگرفت. دود سیگار همه جا را گرفته بود. یک میز بیضی شکل بزرگ وسط سالن گذاشته بودند. میز آنقدر بزرگ بود که دور تا دور سالن را گرفته بود. پشت میز افراد مسنی نشسته بودند که روی شانههایشان کلی درجه و روی سینههایشان یک عالمه مدالهای رنگارنگ داشتند. بین آنها تک و توک افراد جوان هم به چشم میخورد. اکثرشان عینکهای آفتابیشان را سُر داده بودند روی سرشان. بعضیها هم آن را گذاشته بودند جلویشان روی میز، کنار جایی که پاکت سیگارهایشان را به جاسیگاریها تکیه داده بود. روی دیوارهای پشت سر، پر بود از نقشههای نظامی. از روی علامتها و فلشهایی که روی نقشهها کشیده بودند، معلوم بود که آنها نقشههای مناطق جنگی هستند. تعداد نقشههایی که روی هم به دیوار آویزان کرده بودند، آنقدر زیاد بود که قطر تراکمشان به بیست سانتیمتر میرسید. اتاق، به نظر اتاق جنگ میآمد.
نقطه تلاقی نقشههای دو طرف سالن، یعنی دقیقاً روبروی جایی که من ایستاده بودم، یک عکس بزرگ از صدام نصب شده بود. فرمانده جوانی که در رأس میز و زیر عکس صدام نشسته بود، تا چشمش به من افتاد یک مرتبه با صدای بلند زد زیر خنده. با خنده او انگار که بقیه تازه اجازه خندیدن پیدا کردند. همه زدند زیر خنده. یک دستشان را گذاشته بودند روی دلشان و با دست دیگر من را نشان همدیگر میدادند و چیزهای نامفهمومی میگفتند و قهقهه میزدند. آنقدر خندیدند که گفتم الان همگیشان از حال میروند. خون دویده بود توی صورتم. از اینکه میدیدم اسباب خندهشان شدهام، حسابی قاطی کرده بودم. معلوم نبود به قد و قوارهام میخندند یا به سر و وضع خاکی با آن لباسهای پلنگی. با همان ریخت و قیافه محکم سر جایم ایستاده بودم و چشم از صورتشان برنمیداشتم.
همانی که از دیدنم زده بود زیر خنده، از جایش بلند شد و دست به کمر و خندهکنان دو، سه قدمی آمد جلو و به یکی از افسرها که از حالت و جایگاه ایستادنش فهمیده بودم محافظ است، چیزی گفت. افسر پا جفت کرد و دستم را گرفت و همراه یک افسر دیگر و سرباز مترجم از سالن آمدیم بیرون. به سرباز گفتم: «کجا میریم؟»
گفت: «عدنان خیرالله گفته چرا اینو با این سر و وضع آوردید پیش ما. گفته ببریدش یه خورده بهش برسید بعد بیاوریدش.»
معلوم بود این عدنان شخص مهمی است. هفت، هشت قدم آن طرفتر از سالن یک اتاق کوچک بود که وقتی واردش شدیم متوجه شدم حمام است. یکی از افسرها رفت و زود با یک حوله برگشت. آن یکی هم دوش را باز کرد و سرم را گرفت زیرش. شروع کردم به چنگ زدن موهایم. آب گلآلودی جمع شده بود دور راهآب حمام. با اینکه آب سرد بود اما حالم جا آمد. هنوز درست و حسابی سر و صورتم را نشسته بودم که آب را بستند و حوله را انداختند روی سرم. داشتم موهایم را خشک میکردم که دوباره سرباز شروع کرد به نصیحت کردن. یکسره میگفت: «زبان درازی نکن و مواظب جانت باش.» بیچاره معلوم بود خیلی نگران است. دست نمدارم را کشیدم روی لباسهایم و قدری خاکشان را گرفتم. کلی سبک شده بودم. دوباره برگشتیم به سالن. چند قدم جلوتر از در سالن ایستادم. عدنان دوباره از جایش بلند شد و آمد سمتم. چهارشانه و قدبلند بود و صورت کشیده و درشتی داشت. بینی گوشتآلود و سربالایش اولین چیزی بود که در صورتش توی ذوق میزد. چهلساله به نظر میرسید و ادکلن سنگین و خوشبویی زده بود. در آن هاگیر واگیر جنگ، خط اتوی شلوارش هندوانه قاچ میکرد. موهای نسبتاً بلند و براقش را بالا زده بود. نزدیکم که رسید به عربی پرسید: «اسمت چیه پسر جان، چند سالته؟»
مترجم حرفش را برایم ترجمه کرد. گفتم: «اسمم مهدیه، سیزده سالمه.» تا فهمید چه گفتم دوباره زد زیر خنده و گفت: «نه! تو شیش سالته... اصلاً خیلی خیلی داشته باشی نُه سال، نه سیزده سال».
نگاهی به بقیه انداخت و حرفی زد که متوجه نشدم. چشم گرداندم سمت مترجم گفت: «میگه خمینی چطوری دلش اومد تو رو با این سن و سال کم به زور بیاره جبهه؟»
گفتم: «أنا متطوع... »
میدانستم که سرباز حرفم را بدون کم و کاست ترجمه میکند اما خواستم خودم مستقیم حالیاش کنم. فرمانده که از حاضر جوابیام خوشش نیامده بود اخمی کرد و سوال دیگری پرسید. مترجم گفت: «ایشون میگن بچه جان! شما نترسیدی اومدی جنگ؟ چطور به خودت اجازه دادی بیای با جیشالعراق با این همه قدرت بجنگی؟!»
چیزی نگفتم. عدنان باز هم چیزی گفت. مترجم به جمع اشارهای کرد و گفت: «میگن ببین اینها چقدر قوی و بَطَل (پهلوان) هستند، آخه تو به این کوچیکی نمیترسی با اینا بجنگی؟! چرا اومدی به جنگ اینا؟!»
یک لحظه مکث کردم. در ذهنم کلمهها را سبک و سنگین میکردم. دلم میخواست جوابی بهش بدهم که از سؤالش پشیمان شود. از خدا کمک خواستم و گفتم: «من اومدم بجنگم، نیومدم با شما کشتی بگیرم که از هیکلهای درشتتون بترسم... »
صبر کردم تا سرباز حرفهایم را ترجمه کند. سرباز نگاه تند و معنیداری بهم کرد و با قدری مکث حرفم را ترجمه کرد. دوباره ادامه دادم: «فقط فرقش اینجاست که شما چون بزرگ هستید من راحت میتونم با سلاحم شما رو نشونه بگیرم و بزنم اما من چون کوچیک هستم، شما راحت نمیتونید منو ببینید و بهم تیر بزنید!»
سرباز به تتهپته افتاده بود اما با آن حال حرفهایم را ترجمه کرد. لبخند روی لبهای فرمانده ماسید. زل زده بود توی چشمهایم. در نگاه بهتزدهاش همه چیز بود جز رحم. یاد نصیحتهای سرباز و جلزوولز کردنهایش افتادم. بیچاره راست میگفت. اینجا دیگر آخر خط بود. گفتم کارم همینجا تمام شد. از هیچکس صدایی در نمیآمد. چند لحظهای به همان صورت گذشت. فرمانده که پاک جلوی همة زیردستهایش ضایع شده بود، با سر به افسرها اشاره کرد که مرا بیرون ببرند. تا از در رفتیم بیرون، سرباز زد به بازویم و با عصبانیت گفت: «مگه من چند بار بهت نگفتم مواظب حرف زدنت باش؟! نگفتم اینا رحم ندارن، هیچی حالیشون نیست، میزنن میکشنت؟! آخه این حرفا چی بود که تو زدی، هان؟!»
وقتی در جوابش فقط میخندیدم، بیشتر حرصش درمیآمد. گفتم الان پیش خودش میگوید گیر عجب آدم خیرهسری افتادهام من! آنقدر بابت حرفهایی که زده بودم از خودم راضی بودم که اصلاً دیگر برایم مهم نبود، چه اتفاقی میخواهد بیفتد. به لطف خدا و به کمک روحیهای که بهم داده بود، توانسته بودم شأن سرباز امام(ره) را حفظ کنم. میدانستم هر اتفاقی هم که بخواهد بیفتد، خیر و مصلحتی در آن بوده.
«سرباز کوچک امام» عنوان کتابی است از فاطمه دوستکامی که به خاطرات مهدی طحانیان، جوانترین آزاده جنگ تحمیلی از دوران کودکی تا امروز میپردازد. این کتاب توسط انتشارات پیام آزادگان منتشر شده است.