فیلم سینمایی پیانیست رومن پولانسکی
کسب اسکار بهترین کارگردانی توسط رومن پولانسکی با این فیلم یکی از غافلگیرکننده ترین پیروزی های تاریخ اسکار را رقم زد. کاملاً مشخص است که فیلم پیانیست برای پولانسکی، که در کودکی در پی از دست دادن مادرش در گتو کراکوف موفق به فرار از آنجا شد، اثری بی نهایت شخصی است.
پیانیست داستان موزیسین یهودی لهستانی تباری با نقش آفرینی آدرین برودی است که بعد از حمله ی نازی ها به لهستان سعی می کند هرطور شده زنده بماند. با وجود این که، کیفیت کارگردانی فیلم کاملاً از جنس سینمای پولانسکی است اما پیانیست در مقایسه با آثار دیگر پولانسکی یکی از سرراست ترین و غیرکنایی ترین روایت ها را دارد. فیلم داستان بی نهایت ساده ای را تعریف می کند و بی آنکه از ابزارهای پیرنگی برای تحریک احساسات تماشاگران استفاده کند به مسئله ی بقاء در دل ویرانی می پردازد. با وجود این، بررسی آرام و بی تکلف آن درباره ی زندگی هنر و شیطان باعث شده پیانیست به یکی از تکان دهنده ترین فیلم هایی که تا به حال ساخته شده است تبدیل شود.
نقد فیلم: پیانیست (The Pianist) اثر رومن پولانسکی
نمیتوان «رومن پولانسکی» را با فیلم پیانیست شناخت. او در این فیلم نگاه متغیر و نوعی نوآوری در کار خود ایجاد کرده است. پولانسکی که از سینمای بعد از جنگ لهستان برخاسته است این بار خاطرات تلخ خود را مرور میکند و به سالهای زجرآور 1939 تا 1945 برمیگردد و یک هنرمند را از چنگال نازیها بیرون میکشد. سالهایی که او خود آنها را به خوبی میشناسد و هیچگاه از ذهنش محو نمیشوند. او که خود از نجات یافتگان فاجعه نسلکشی است و حتی مادرش در اردوگاه مرگ آشویتز کشته شده است بهتر میتواند در چند فصل نهادین فیلمش آن روزگار رنجآور را تصویر کند و بیننده را متحیر سازد. پولانسکی در این فیلم با اینکه سعی دارد دیدگاهها و آمال اومانیستی خود را حفظ کند به نوعی رئالیسم و ایستایی رسیده است. دوربین او از استانداردهای هالیوود تبعیت نمیکنند و بیشتر از زاویه چشم آدمهای فیلم بر پرده رخ مینمایانند. هرچند بستر این فیلم جهودکشی و زجر نافرجام آدمهای آن دوره است و ممکن است از این حیث همچونفهرست شیندلر باشد اما یک تفاوت اساسی و بنیادی با چنین فیلمی دارد، این تفاوت چیزی نیست مگر مقابله هنر و هنرمند به عنوان ایدهال بشری و نجاتبخش چنین نژادی با مخوفترین واقعه جوامع انسانی یعنی جنگ و شرارت و خونریزی. پولانسکی استادانه این دو پدیده را در کنار هم قرار داده است بطوریکه تضاد ایجاد شده هم بر ارزش هنر میافزاید و هم وقاحت آدمکشی را بیش از پیش آشکار میسازد. هرچند تحقیر انسان همچون فهرست شیندلر در جایجای فیلم چون پتکی بر سر بیننده کوبیده میشود اما آنچه حائز اهمیت است جاودانگی هنر در درجه اول و هنرمند در درجات ثانویه است، هنر زنده میماند حتی اگر تمام انسانها با خنجر آبگون ظلم و جهل مصله شوند. برای او این مهم نیست که هنر در اختیار چه کسی است، تنها اهمیت در ذات هنر است. به سکانس کلیدی رویارویی افسر نازی که نوازنده پیانو است با اشپیلمن (با بازی به یاد ماندنی آدریان برودی) توجه کنید. هنرمند هنرمند را مییابد و او را نجات میدهد و این همان چیزی است که ذهن پولانسکی را به خود معطوف داشته است. او در فیلمهای قبلی خود مانند بچه رزماری، دیوانهوار و ماه تلخ بیشتر جنبههای فرمالیستی اثر خود را در نظر گرفته اما پیانیست با اینکه اینگونه نیست بسیار خوشساخت از کار درآمده است و البته این فیلم برای او نوعی ادای دین محسوب میشود. فیلم داستان نجات اشپیلمن به شکلی مذبوحانه و انتحاری از چنگال نازیها یا به تعبیری «بی انسانیتی» است که بر اساس خاطرات او تصویر شده است هرچند بخشهایی از فیلم را خاطرات واقعی دوران کودکی خود پولانسکی تشکیل میدهد برای مثال میتوان به رفت و آمد مخفیانه بچهها به گتوی یهودیان و سرکشیدن سوپ از روی زمین توسط پیرمرد گرسنه اشاره کرد. پولانسکی در این فیلم همچون آثار قبلیاش روابط شخصی آدمها، دلبستگیها، دغدغهها و رویکردهای انسانی آدمهای فیلمش را مورد توجه قرار میدهد. او هنر را میستاید و به شکلی استعاری جاودانگی هنر را فریاد میزند. پیانیست حکایت تنهایی و امید است. داستان تلاش سرسختانه انسان برای زنده ماندن و باقی بودن. این مهم در نیمه دوم فیلم کاملاً مشهود است. پیانیست از دو جنبه درخور توجه است، یکی اهمیت به انسان و دوم ارزش برای هنر. همین است که پیانیست را ماندگار میکند؛ دقیقاً همچون آثار به جا مانده از یک هنرمند متعهد. پیانیست تراژدی ارزشگذاری برای هنرمند انسانصفت است و چیزی بیش از این نیست. در آخر به پولانسکی و آدریان برودی خسته نباشید میگویم.
دیالوگهای به یاد ماندنی فیلم:
اشپیلمن: نمیدون چطوری ازت تشکر کنم.
افسر نازی: از خدا تشکر کن. اون باعث میشه که ما زنده بمونیم.
اشپیلمن: (هراسان به سربازان روسی) شلیک نکنید! من لهستانیام! آلمانی نیستم!
افسر روس: پس چرا اون پالتوی مسخره رو پوشیدی؟
اشپیلمن: سردم بود!
اشپیلمن: من جایی نمیرم!
هلینا: خوبه پس منم جایی نمیرم.
مادر: مسخره بازی در نیارین، ما باید با هم باشیم.
اشپیلمن: ببین... اگه قرار باشه بمیرم ترجیح میدم تو خونه خودم باشم. اینجا میمونم.
اشپیلمن: میدونم که زمان مسخرهای برای گفتن این حرفه... اما...
هلینا: چی؟
اشپیلمن: تو خیلی خوب به نظر میای.
هلینا: (بغض کرده) ممنونم.
افسر نازی: بعد از جنگ چکار میکنی؟
اشپیلمن: پیانو میزنم. تو رادیوی ملی لهستان.
افسر نازی: اسمت چیه؟ میخوام برنامهتو از رادیو گوش بدم.
اشپیلمن: اسمم اشپیلمنه.
افسر نازی: اشپیلمن؟ برای یه پیانیست اسم خوبیه.