اسطوره سازان تمدن ایرانی

مرکز رسانه ای اسطوره سازان تمدن ایرانی براساس دغدغه ی قهرمان، الگو و اسطوره سازی و پاسخ به کمبود منابع تصویری از قهرمانان، الگوها و اسطوره های دینی و بومی مورد نیاز نسل جوان و جامعه امروزی، با رویکرد تولید آثار تلویزیونی و سینمایی در ساختارهای داستانی، مستند، آموزشی، انیمیشن و سریال های تلویزیونی فعال شده است
همچنین در حوزه توزیع و پخش آثار سینمایی و سینما مارکتینگ فعال است

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

اسطوره پرسئوس در یونان

شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۵۸ ق.ظ

این عبارت عنوان شعر بلندی است که در روزگار کهن شهرتی بسزا داشته است، و آپولونیوس رودسی، شاعر قرن سوم پیش از میلاد مسیح، آن را سروده است. او داستان کامل جست و جو را نوشته است، به استثنای آن بخش داستان که درباره جاسون (ژاسون) و پلیاس است و من آن را از اثر پندار گرفته ام. این قصیده یکی از شاهکارهای پندار به شمار می‌رود و آن را در نیمه قرن پنجم پیش از میلاد سروده است. آپولونیوس سروده‌ی خود را با بازگشت پهلوانان و قهرمانان به یونان به پایان می‌رساند. من روایت ماجراهای جاسون و مِدِه (مِدیا) را، که از آثار شاعر تراژدی سرای قرن پنجم پیش از میلاد به نام اوریپیدس (اوریپید) گرفته ام، به آن افزوده ام. اوریپیدس این روایت را به موضوع یکی از بهترین نمایشنامه هایش بدل کرده است. این سه شاعر هیچ شباهت یا وجه تشابهی با یکدیگر ندارند. هیچ تفسیر نثرگونه‌ای نمی‌تواند شما را آن گونه که شاید و باید از پندار بیاگاهاند. مگر اینکه شاید آن توان و استعداد یا چیرگی که در توصیف دقیق رویدادها از خود نشان داده است بتواند به شما یاری بدهد او را بشناسید. خوانندگان انئید را باید از ویرژیل (ویرجیل) به قلم آپولونیوس آگاهانید. تفاوت بین مدیا (مِدِه) اوریپیدس و قهرمانِ زنِ آپولونیوس و همچنین «دیدو»یِ ویرژیل فی نفسه معیاری است برای سنجش تراژدی یونانی.
نخستین پهلوان یا قهرمانی که در اروپا سفری بزرگ را بر عهده گرفت رهبر گروهی بود که برای یافتن پشم طلایی آماده شده بود.
بعضیها گمان می‌کنند که این پهلوان یک نسل پیش از مشهورترین جهانگرد یونانی، که قهرمان داستان اودیسه بود، می‌زیسته است. این سفر یک سفرِ آبی بوده است. رودخانه، دریاچه و دریا تنها شاهراه بوده است، زیرا در خشکی هیچ جاده‌ای وجود نداشته است. در هر صورت، یک مسافر یا جهانگرد ناگزیر بود به خطرهای موجود در آب و دریا و همچنین در خشکی تن در بدهد. کشتیها شب هنگام حرکت نمی‌کردند، و در هر جایی که جاشوان درنگ یا بیتوته می‌کردند ممکن بود زیستگاه هیولا، غول، و یا یک جادوگر باشد که از هر توفان خطرناکتر و زیانبارتر باشد و کشتی را درهم بشکند. برای مسافرت و ماجراجویی به جرئت و شهامتی فوق العاده نیاز بود، به ویژه برای آنان که می‌خواستند به خارج از سرزمین یونان سفر کنند.
هیچ داستانی نتوانسته است این حقیقت، یعنی داشتن شهامت و از خودگذشتگی برای رفتن به سفرهای دور و دراز، را بهتر از داستان قهرمانان و پهلوانان کشتی آرگو بیان کند، زیرا مسافران در طول سفر برای به دست آوردن پشم طلایی با خطرات گوناگون و زیانباری روبرو شدند و دست و پنجه نرم کردند. اما آنها قهرمانان و پهلوانان نامداری بودند، و شماری نیز از بزرگترین پهلوانان سرزمین یونان، و در حقیقت افرادی بودند که بحق توانستند از پی این ماجراها برآیند.
افسانه پشم طلایی با پادشاهی یونانی به نام آتاماس آغاز می‌شود که از دست همسرش به ستوه آمده بود و او را رها کرده و با شاهزاده خانمی به نام اینو ازدواج کرده بود. نِفِل (نِفِلِه)، یعنی همان همسر نخست پادشاه، نگران جان و زندگی دو فرزندش، به ویژه پسرش فریکسوس (Phrixus) بود. او می‌پنداشت که همسر دوم پادشاه آن پسر را می‌کشد تا پسر خودش سلطنت را به ارث ببرد، که البته حق داشت چنین بیندیشد. همسر دوم پادشاه از خانواده‌ای بزرگ بود. پدرش کادموس نام داشت و شهریار تِبِس بود و مادر و سه خواهر دیگرش هم زنانی شایسته بودند. اما اینو درصدد برآمد وسیله‌ی مرگِ آن پسر را فراهم آورد و برای نیل به این هدف نقشه‌ی استادانه و زیرکانه‌ای کشید. او وسایلی ساز کرد و به تمامی بذرهای ذرت دست یافت و آنها را، پیش از آنکه مردان برای کاشتن بردارند، برشته کرد. در نتیجه آن سال هیچ محصولی به بار نیامد. چون پادشاه ایلچی خود را مأمور کرد تا به معبد برود و از هاتف غیبِ معبد بپرسد باید چه کار کند و این مشکل خود را چگونه حل کند، آن زن پیام رسان یا ایلچی پادشاه را پنهانی دید و او را قانع کرد، یا احتمالاً به او رشوه داد، تا بگوید که هاتف معبد گفته است که این بذرهای ذرت نمی‌روید مگر اینکه آن شاهزاده جوان را قربانی کنند.
مردم که با خطر قحطی روبرو شده بودند پادشاه را ناگزیر کردند سر تسلیم فرود آورد و اجازه بدهد پسرش را قربانی کنند. تصور چنین قربانی برای یونانیان ادوار بعد همان قدر هراس آور بود که اکنون برای ماست، و هرگاه در داستانی چنین رویداد یا ماجرای مشابهی پیش می‌آمد، آن را به موضوع یا حادثه‌ای مبدل می‌ساختند و تغییراتی در آن می‌دادند که زیاد هراس انگیز نباشد. براساس روایات این داستان که اینک به دست ما رسیده است، هنگامی که آن جوان را به قربانگاه می‌بردند، قوچی شگفت انگیز، با پشمی از طلای ناب، او و خواهرش را بربود و با خود به آسمان برد. هرمس آن قوچ را در اجابتِ دعای مادرشان فرستاده بود.
هنگام عبور از تنگه‌ای که اروپا را از آسیا جدا می‌کند، دختر که هِل (هِلِه) نام داشت لغزید و به دریا افتاد و غرق شد (1)، و بدان خاطر تنگه را به نام او خواندند: دریایِ هِلِه یا هِلِس پونت (2) پسر جوان سالم به خشکی رسید و به سرزمین کولکیس پای نهاد که در کنار دریای ناآرام بود (یعنی دریای سیاه که هنوز نام دریای آرام را بر او ننهاده بودند). مردم کولکیس خشن و درنده خو و جنگجو بودند، اما با فریکسوس به مهربانی رفتار کردند و پادشاهشان به نام ایتِس یکی از دخترانش را به عقد وی درآورد. شگفت انگیز اینکه می‌گویند که فریکسوس، برای قدردانی و سپاس از زئوس که او را رهانیده بود، همان قوچی را قربانی کرد که او را از قربانگاه ربوده و نجات داده بود، او واقعاً چنین کرد و پشم طلایی قوچ را هم به شاه «ایتِس» به رسم هدیه تقدیم کرد.
فریکسوس عمویی داشت که بحق پادشاه یونان بود، اما برادرزاده اش، مردی به نام پلیاس، تاج و تخت شهریاری را از او گرفته بود. پسر کوچک آن پادشاه، که جاسون (ژاسون) نام داشت و وارث قانونی سلطنت بود و برای اینکه از هر گزند در امان باشد او را به جایی امن فرستاده بودند، اکنون بزرگ شده و دلیرانه بازگشته بود تا تاج و تخت شهریاری را از دست عموزاده‌ی شریرش باز ستاند.
پلیاس خائن و غاصب از هاتفی شنیده بود که به دست یکی از خویشان نزدیکش کشته خواهد شد، و باید کاملاً مراقب شخصی باشد که فقط یک لنگه نعلین به پا دارد. درست در همین هنگام بود که چنین مردی به شهر آمد. یک پای آن مرد برهنه بود، اما لباس آراسته به تن داشت، و پوست پلنگ بر دوش انداخته بود. موهای پرچین و شکن و درخشانش را نتراشیده بود و آن را پریشان روی شانه و پشت گردن انداخته بود. آن مرد یکراست به درون شهر آمد و بی باکانه به بازار شد، درست هنگامی که بازار کاملاً شلوغ بود و مردم همه در آنجا گرد آمده بودند.
هیچ کس او را نشناخت، اما هر کس که او را می‌دید شگفت زده می‌شد و از خود می‌پرسید: «یعنی ممکن است آپولو باشد؟ یا سرورِ آفرودیت؟ هیچ یک از پسرانِ پوزئیدون هم که نیست، زیرا آنها همه مرده اند»! مردم چون به هم می‌رسیدند همین را از یکدیگر می‌پرسیدند. اما چون پلیاس این خبر را بشنید بی درنگ و شتابان به بازار آمد و آن گاه که آن مردِ یک نعلین به پا را دید سخت به هراس افتاد. اما ترس خودش را پنهان نگه داشت و از آن مرد غریبه پرسید: «تو اهل کدام سرزمینی؟ خواهش می‌کنم به من دروغ نگو. حقیقت را به من بگو.»
آن مرد نرمخویانه و مؤدبانه پاسخ داد: «من به میهن خویش بازگشته ام تا افتخارات کهنِ خاندانم را بازیابم. این سرزمین، که زئوس آن را به پدرم بخشیده بود، دیگر به خوبی اداره نمی‌شود. من پسرعموی تو هستم و مرا نام جاسون نهاده‌‌اند. تو و من باید طبق قانون با هم رفتار کنیم، نه اینکه به شمشیرها یا نیزه‌های برنزی توسل جوییم. هر مقدار ثروتی که اندوخته‌ای برای خود نگه دار، هم رمه‌ها و گله‌های قهوه‌ای رنگ و کشتزارها، اما عصای شهریاری و فرمانروایی و تاج و تخت شاهی را به من واگذار کن، تا بر سرِ این چیزها هیچ نزاع و ستیزی درنگیرد.»
پلیاس هم به نرمی پاسخ داد: «می پذیرم. اما نخست باید کاری کرد. فریکسوس فقید به ما می‌گوید که پشم طلایی را بازگردان تا بدین سان روح او نیز به خانه اش بازآید. این سخنی است که هاتف گفت است. و اما در مورد شخص من، اکنون سالخوردگی یار و همنشین من شده است، حال آنکه گلِ جوانیِ تو تازه شکوفا شده است. آیا تو به این جست و جو می‌روی یا نه، و من به زئوس سوگند یاد می‌کنم و او را شاهد می‌گیرم که پادشاهی و فرمانروایی را به تو بسپارم.»
جاسون از پیشنهاد سفر و ماجرایِ بزرگ شاد شد. او موافقت خود را اعلام کرد و به همگان و در همه جا اعلام کرد که این سفر یک سفر بزرگ و شایان توجه خواهد بود. جوانان سرزمین یونان شادمانه به ندای وی پاسخ مثبت دادند. بهترین و نجیب ترین آنان آمدند تا به وی بپیوندند و او را در این سفر همراهی کنند: هرکول نیز که خود از پهلوانان بود به آنان پیوست، و اورفئوس، استاد موسیقی، و کاستور با برادرش پولوکس، پلئوس پدر آکیلس (آشیل) و بسیاری دیگر هم بودند. هرا به جاسون کمک کرد و همو بود که آتشِ شوقِ سفر و ترک دیار در دل همگان روشن کرد، به طوری که هیچ کس نمی‌خواست خانه نشین شود و در کنار مادر زندگی را به بیهودگی بگذارند، بلکه هر مرد حاضر شد حتی به بهای دادن جان هم که شده است اکسیر بی همتای دلیری، بی باکی و مردی و مردانگی را در کنار دوستان و همقطاران دیگر خود بنوشد. آنها بر کشتی آرگو نشستند، بادبان کشیدند، و راهی سفر شدند. جاسون جامی زرین در دست گرفت و چون شراب درون آن را به دریا ریخت دست نیایش را به سوی زئوس، که آذرخش نیزه‌ی اوست، دراز کرد و دعاکنان از او خواست که به سرعتِ سیر و سفرشان بیفزاید.
خطرات گوناگون و زیادی در پیش داشتند، و شماری از رهروان بهای نوشیدن آن اکسیر دلیری و بی باکی را با جان خود پرداختند. آنها نخست به لِمنوس رسیدند که جزیره‌ای شگفت انگیز بود و فقط زنان در آن می‌زیستند. این زنها بر ضد مردان شوریده و همه را، به جز یک مرد که شهریار پیرشان بود، کشته بودند. هیپزیپیل (Hypsipyl)، دختر آن پادشاه که سرکرده و رهبر زنان شورشی بود، نگذاشته بود پدر سالخورده اش را بکشند و او را در صندوقی جای داده و بر پهنه‌ی بیکران دریا رها کرده بود که سرانجام به جای امنی رسیده بود. اما همین موجودات شریر و وحشی از سرنشینان آرگو استقبال کردند و پیش از آنکه آنها به سفرشان ادامه دهند غذا، شراب، جامه‌ی خوب و هدایای دیگر به آنها ارزانی داشتند.
اندکی پس از ترک لِمنوس، آرگونات‌ها یا آرگونشینان، هرکول را در جمع خود از دست دادند. پسر بچه‌ای به نام هیلاس، که زره دار هرکول بود، و هرکول او را بسیار دوست می‌داشت، هنگامی که کوزه اش را در آب چشمه‌ای فرو کرده بود توسط یک پری آب زی، که سرخی و سپیدی آن جوان دل از وی ربوده بود و می‌خواست او را ببوسد، به درون چشمه کشیده شده بود. آن پری دستهایش را دور گردن آن جوانک حلقه زده و او را به زیر آب کشیده بود، و از آن پس دیگر کسی او را ندید. هرکول دیوانه وار به هر سو و به هر کوی و برزن سر کشید، او را به نام خواند و به میان جنگل شد که از دریا بسیار فاصله داشت. هرکول پشم طلایی را از یاد برده بود، و حتی کشتی آرگو و همراهان و همسفران خویش را: او همه چیز را از یاد برده بود، مگر هیلاس آن پسرک جوان. پس از آن دیگر به کشتی بازنگشت و آرگونات‌ها ناگزیر شدند بادبان بکشند و بی او بروند.
دومین ماجرا، روبرو شدن آنها با هارپی‌ها بود که موجودات بالدار مهیب و هراس انگیزی با منقارهای کج و قلاب مانند و چنگالهای بسیار نیرومند بودند و هرگاه در جایی فرود می‌آمدند بوی بد و مشمئزکننده‌ای از خود بیرون می‌دادند و هر موجود زنده‌ای را ناراحت و پریشان می‌کردند. در آن جایی که کشتی آرگو لنگر انداخته بود تا شبی را به صبح برسانند، زن و مرد سالخورده‌ای می‌زیستند که آپولوی راست گفتار قدرت پیشگویی را به آنها بخشیده بود. پیرمرد پیشگویی راستین بود و به راستی می گفت که چه روی خواهد داد. اما زئوس از این امر ناشاد شده بود و رنجیده خاطر، زیرا او دوست داشت که رویدادها همواره در پرده‌ای از ابهام نهفته باشند و کسی نداند که او واقعاً چه نیتی دارد و می‌خواهد چه کند ـ البته آنها که هرا را خیلی خوب می‌شناختند به زئوس حق می‌دادند تا این حدّ دوراندیش باشد. بنابراین زئوس آن پیرمرد را سخت به کیفر رساند. هرگاه پیرمرد قصد می‌کرد غذا بخورد، هارپی ها، که آنها را «سگان شکاریِ زئوس» هم می‌نامیدند، به سویش یورش می‌بردند و غذایش را بدبو می‌کردند و آن را چنان می‌آلودند که نه تنها قابل خوردن نبود، بلکه نزدیک شدنِ به آن نیز دل آزار بود. هنگامی که آرگونات‌ها آن موجود درمانده را دیدند ـ که نامش فینئوس بود ـ واقعاً به رؤیایی بی جان مبدل شده بود و بر پاهای جمع شده اش می‌خزید و از فرط ضعف می‌لرزید و فقط پوست و استخوان از وی به جا مانده بود. پیرمرد چون آنها را دید شادی کنان به استقبالشان رفت و التماس کنان از آنها خواست به او کمک کنند. او با آن قدرت پیشگویی که داشت می‌دانست که تنها دو نفر می‌توانند او را از شرّ یورش هارپی‌ها حفظ کنند، یعنی دو نفرِ ویژه که از سرنشینان کشتی آرگو بودند: پسران بوره (بوره آ)، که بادِ بزرگِ شمال بود. آرگونات‌ها سخنانش را دلسوزانه شنیدند و آن دو نفر مشتاقانه قول دادند به وی کمک کنند.
هنگامی که دیگر سرنشینان کشتی آرگو غذا را جلو آن پیرمرد گذاشتند، پسران بوره با شمشیرهای آخته کنار وی به پاسداری ایستادند. او هنوز لقمه اش را کاملاً به دهان نگذاشته بود که هیولاهای نفرت انگیز و مشمئزکننده از آسمان به زیر آمدند و هر چه بود خوردند و چون دوباره به هوا بازگشتند بوی آزاردهنده شان را به جا گذاشتند. اما پسران باد شمال، که خود مثل باد تند و چابک بودند، به تعقیب آنها پرداختند، خود را به آنان رساندند و با شمشیر به جان آنها افتادند. در حقیقت اگر ایریس، پیام رسان رنگین کمان خدایان، مانع نشده بود مطمئناً تمامی هارپی‌ها را از بین می‌بردند. آن پیام رسان الهی گفت که آنها باید از کشتن سگان شکاری زئوس دست بردارند، و به جای آن، ایریس به رودخانه‌ی ستیکس سوگند خورد، یعنی سوگندی که هیچ کس نمی‌توانست آن را بشکند یا نقض کند، که از این پس این هارپی‌ها دیگر مزاحمِ فینئوس نمی‌شوند و او را نمی‌آزارند. بنابراین آن دو جوان شاد و سرخوش بازگشتند و پیرمرد را دلداری دادند، و پیرمرد نیز از فرط شادی سراسر شب را در کنار قهرمانان گذراند و در ضیافت آنها شرکت کرد.
پیرمرد نیز به نوبه‌ی خود آنها را از خطراتی که در انتظارشان بود به خوبی آگاه کرد و بخصوص درباره صخره‌های کوبنده سیمپلِگاد (Symplegade)، به آنان هشدار داد، زیرا این صخره‌ها هرگاه که دریا توفانی می‌شد تکان می‌خوردند و به هم کوبیده می‌شدند. او گفت برای آنکه بتوانند از میان آنها سالم بگذرند، نخست باید با یک کبوتر بیازمایند. اگر کبوتر بتواند سالم از میان صخره‌ها بگذرد، آن گاه بختِ گذشتن از میان آنها وجود دارد. اما اگر کبوتری بین صخره‌ها گرفتار آید و کشته شود، باید بازگردند و امیدی به یافتن و به دست آوردن پشم طلایی هم نداشته باشند.
بامداد روز بعد لنگر برداشتند و راهی شدند، البته با یک کبوتر، و دیری نگذشت که صخره‌های کوبنده را از دور دیدند. ظاهراً طوری می‌نمود که انگار هیچ راه گذری بین آنها نیست، ولی آنها کبوتر را آزاد کردند و خود به تماشای پرواز کبوتر ایستادند. کبوتر پرید و رفت و سالم بازگشت، فقط انتهای پرهای دمش بین صخره ها، هنگامی که به هم کوبیده شده بودند، گیر افتاده و اندکی قیچی شده بود. صخره‌ها یک بار دیگر از هم فاصله گرفتند و راه باز شد و پاروزنها با تمام نیرو پارو زدند و در نتیجه توانستند سالم از بین صخره‌ها بگذرند. اما درست در آخرین لحظه که صخره‌ها به هم می‌رسیدند فقط تزیینات انتهای کشتی کوبیده و از جای کنده شد. آنها معجزه آسا نجات یافته بودند. ولی درست پس از عبور آنها بود که صخره‌ها در جای خود ساکن شدند و در دریا ریشه دواندند و از جا تکان نخوردند و برای جاشوان و کشتیها هیچ خطری نیافریدند.
اندکی دورتر از آنجا، سرزمین زنان جنگجو، یا آمازونها، بود: شگفتا که اینان دخترانِ هارمونی بودند که خود از صلح طلب ترین پریان بود. اما آن دختران از راه و روش پدرشان، آرس که خدای قهّار و ستیزه جویِ جنگ بود پیروی می‌کردند، نه از مادر مهربانشان. پهلوانانِ کشتی آرگو شادمانه حاضر بودند اندکی در آنجا درنگ و با آنها نبرد کنند، که البته این جنگ بدون خونریزی تمام نمی‌شد، زیرا آمازون‌ها دشمنانی ستیزه خو بودند. اما چون باد موافق بود درنگ نکردند و شتابان به راه ادامه دادند. هنگامی که می‌گذشتند قفقاز را هم در یک نگاهِ زودگذر از دور دیدند، حتی پرومتئوس را هم دیدند که بر صخره‌ی بلندش نشسته بود، و صدای به هم خوردن بالهای بزرگ عقاب را شنیدند که شتابان به سوی ضیافت خونینش می‌رفت. آنها در هیچ جا و برای هیچ چیز درنگ نکردند و غروب همان روز به کولکیس رسیدند که سرزمین پشم طلایی بود.
آنها شب را در آنجا سپری کردند، بی آنکه آگاه باشند که ممکن است هر آن با چیزی و حادثه‌ای روبرو شوند، اگرچه جز دلاوری و شهامت فوق العاده هیچ چیز دیگری نبود تا آنان را یاری دهد. اما در کوه اولمپ یک نشستِ مشورتی برگزار شد و خدایان به گفت و گو نشستند. هِرا که نگران خطری بود که آرگونات‌ها را تهدید می‌کرد، به دیدنِ آفرودیت رفت تا از او یاری بخواهد. الهه‌ی عشق از دیدن هرا شگفت زده شد، زیرا هرا میانه‌ی خوبی با او نداشت. اما هنگامی که ملکه‌ی کوه اولمپ به خواهش از او خواست ایشان را یاری دهد، الهه‌ی عشق ترسان و هراسان به او قول یاری داد. آن دو به اتفاق برنامه‌ای تدارک دیدند که کوپید، یعنی پسر آفرودیت، کاری کند که دختر شهریار کولکیس به عشق جاسون گرفتار آید. این برنامه بسیار خوب بود ـ بخصوص برای جاسون. دختر شهریار کولکیس مِدِه (مدیا) نام داشت، جادوگری می‌دانست و اگر از آن دانش سیاه و شوم خود استفاده می‌کرد می‌توانست آرگونشینان را نجات بدهد.
بنابراین آفرودیت به دیدار کوپید رفت و به او گفت که اگر به فرمان مادرش گوش بدهد بازیچه‌ی خوبی به او خواهد داد، یعنی توپی از طلای درخشان و مینایِ آبی سیر. کوپید شادمان شد و تیردان تیروکمانش را برداشت و از کوه اولمپ به آسمان لایتناهی خزید و از آنجا به سرزمین کولکیس پای نهاد.
در این گیرودار قهرمانان کشتی آرگو به سوی شهر راه افتادند تا از شهریار آنجا بخواهند پشم طلایی را به آنها بدهد. آنها در راه با هیچ خطری روبرو نشدند، زیرا هرا آنها را در میان مهی غلیظ پوشانده بود، به طوری که نادیده به کاخ رسیدند. چون به دروازه‌ی ورودی کاخ شاهی رسیدند، پرده‌ی مه کنار رفت و نگهبانان کاخ به محض دیدن پهلوانان نیرومند و سترگِ بیگانه، آنها را با حرمت و ادب تمام به درون خواندند و ورودشان را به آگاهی پادشاه رساندند.
شاه بی درنگ به پیشوازشان آمد و به آنان خوشامد گفت. خدمتکاران شتابان سرگرم پذیرایی از آنها شدند، آتش افروختند و برای شست و شوی آنها آب گرم کردند و به تهیه‌ی غذا پرداختند. در این هنگام شاهزاده خانم مِدِه پنهانی بیرون آمد، زیرا کنجکاو شده بود ببیند که این میهمانان تازه وارد چه کسانی هستند. چون چشمش بر جاسون افتاد، کوپید کمان را بی درنگ برداشت و تیری به سوی (قلب) آن دوشیزه رها کرد که آن تیر (عشق) در ژرفای قلب دختر جا گرفت و آتشی سوزان در آن برافروخت و دردی خوشایند بر سراسر وجودش چیره و چهره اش را گه سرخی و گه سفیدی بخشید. دختر شگفت زده و شرمگین به اتاق خود بازگشت.
پس از آنکه قهرمانان تن شستند و با خوردن گوشت و نوشیدن شراب خستگی راه را از تن به در کردند، شاه ایتِس از نام و از سرزمین و دلیل سفرشان پرسید. زیرا پرس و جو از میهمانی که غذا نخورده و خستگی راه را از تن به در نکرده است، کاری ناپسند می‌دانستند. جاسون به او پاسخ داد که همه از والاتباران هستند و پسران یا نوادگان خدایان و از سرزمین یونان آمده‌‌اند به این امید که وی پشم طلایی را در ازای هر خدمتی که از آنان بخواهد به ایشان بدهد. آنها دشمنانش را سرکوب می‌کنند، یا هر کار دیگری که از آنها بخواهد انجام خواهند داد.
با شنیدن این سخنان خشمی سنگین در دل پادشاه خزید، زیرا او هم مثل یونانیان بیگانگان را دوست نمی‌داشت. او می‌خواست که بیگانگان به کشورش نیایند، از این رو در دل به خود گفت: «اگر این بیگانگان نان و نمک مرا نخورده بودند همه را می‌کشتم». در حالی که خاموشی اختیار کرده بود به فکر فرو رفت و اندیشید که چه کار باید بکند. سرانجام فکری به خاطرش رسید.
وی به جاسون گفت که به دلاوران و پهلوانان حسد نمی‌ورزد و اگر آنها دلاوری و تهور خود را ثابت کنند، پشم طلایی را به ایشان خواهد داد. وی در ادامه‌ی سخن به جاسون گفت: «شما برای اثبات دلاوری خود باید همان کاری را کنید که من نیز کرده ام.» و آن کار این بود که آنها دو ورزای پادشاه را بگیرند و یوغ بر گردنشان بیندازند، و بعد با آن زمین را شخم بزنند. پایِ این ورزاها از برنز بود و نفس آنها آتشین. پس از آن، دندانهای یک اژدها را مثل بذر در زمین شخم زده بریزند ـ که اگر می‌ریختند بی درنگ سپاهی از آدمیان مسلح از زمین برمی خاست و حمله ور می‌شد. آنها باید این سپاه مسلح را درو می‌کردند و می‌کشتند ـ که واقعاً هراس انگیز بود. بعد به آنها گفت: «من همه‌ی این کارها را یک تنه کرده ام، و اکنون پشم طلایی را به کسی می‌دهم که مثل خودم شجاع باشد». جاسون دیری به اندیشه فرو رفت. این مقابله سخت دشوار و غیرممکن به نظر می‌رسید، و خارج از توان و نیروی آدمیزادگان. سرانجام جاسون پاسخ داد: «من این کار را می‌آزمایم، هر چند که کاری مهیب و فوق توان هر انسان است و ممکن است به قیمت جان من تمام شود». جاسون این سخن بگفت و از جای برخاست و همراهان را برای استراحت شبانه به کشتی برد. اما افکار مِدِه او را همچنان تعقیب می‌کرد. در طول شب، آن دختر به گونه‌ای بود که گویی جاسون را، با آن زیبایی، آراستگی و برازندگی، در برابر خود می‌دید و سخنانش را می‌شنید. دلش از نگرانی به خاطر آن جوان لبریز شده بود. او حدس زده بود که چرا پدرش چنین تدبیری ساز کرده است.
چون پهلوانان به کشتی بازگشتند بی درنگ انجمن کردند و به شور نشستند و هر کدام از آنها از جاسون خواست اجازه بدهد داوطلب شود این کار را شخصاً انجام دهد، اما این تقاضاها همه بیهوده بود و جاسون به هیچ وجه حاضر نشد سر تسلیم فرود آورد. در آن هنگام که همه سرگرم صحبت و تبادل نظر بودند، یکی از نوادگان پادشاه که جاسون روزی او را از مرگ نجات داده بود به دیدارشان آمد و آنها را از قدرت جادوگریِ مده آگاه ساخت. او گفت که هیچ کاری نیست که آن دختر نتواند انجام بدهد، حتی می‌تواند جلو حرکت ماه و ستاره‌ها را هم بگیرد. اگر پهلوانان بتوانند آن دختر را متقاعد کنند با ایشان همکاری کند، کاری می‌کند که جاسون بتواند بر ورزاهای پادشاه پیروز شود، و حتی بر آدمیانی که از دندانهای اژدها می‌روید فائق آید. ظاهراً این تنها برنامه یا پیشنهادی بود که امیدوارکننده می‌نمود. بنابراین پهلوانان شاهزاده را ترغیب کردند بازگردد و مده را متقاعد سازد با ایشان همکاری کند. البته هیچ کس نمی‌دانست که خدای عشق این کار را خیلی پیش از این کرده است.
دختر تنها در اتاق نشسته بود، می‌گریست و به خود می‌گفت که برای همیشه شرمسار خواهد شد، زیرا دل در گرو عشق یک بیگانه نهاده است و به خاطر آن عشق در برابر احساسات دیوانه وارِ دل سر تسلیم فرود آورده است و می‌خواهد بر ضد پدر وارد عمل شود. دختر در دل به خود گفت: «کاش می‌مردم». دختر صندوقچه‌ای برداشت که گیاهی سمّی و کشنده در آن بود، اما درست هنگامی که صندوقچه در دست نشست به یاد زندگی و زیباییهای آن افتاد: آفتاب را زیباتر از همیشه یافت. صندوقچه را به کناری گذاشت و بی آنکه به تزلزل خاطری دچار شده باشد درصدد برآمد هر چه در قدرت دارد در راه نجات معشوق خود به کار بگیرد. او مرهم یا پماد سحرآمیزی داشت که اگر کسی آن را بر بدن خود می‌مالید یک روز از هر گزندی در امان بود، و هیچ چیز نمی‌توانست به او آسیب برساند. گیاهی که ماده اصلی آن مرهم یا پماد بود زمانی سبز شده بود که خون پرومتئوس بر زمین ریخته شده بود. دختر آن مرهم را در سینه پنهان ساخت و رفت که برادرزاده اش را بیابد، یعنی همان شاهزاده‌ای که جاسون او را یک بار از مرگ رهانیده بود. او شاهزاده را یافت، زیرا او نیز شاهزاده خانم مده را می‌جست تا کاری را آغاز کند که هم اینک به آن اندیشیده بود. دختر سخنان شاهزاده را بی کم و کاست پذیرفت و او را به کشتی بازگرداند تا به جاسون خبر بدهد بیاید و دختر را در جایی خاص ببیند. جاسون نیز چون پیام دختر را شنید از جای جست، و هنگامی که به میعادگاه می‌رفت هرا نور بزرگی، اُبهت و شکوهمندی را بر سر و رویش پاشید، به طوری که هر کس او را می‌دید انگشت حیرت به دندان می‌گزید. وقتی به نزد مده رسید، مده پنداشت دلش از درون سینه اش بیرون جست و به سوی آن جوان پرواز کرد و پرده‌ای از مه تیره رنگ جلو چشمانش را گرفت و نیروی حرکت را از او سلب کرد. هر دو روبروی هم ایستادند، بی آنکه با هم سخن بگویند، همانند دو درخت کاج به هنگامی که هیچ نسیم یا بادی نمی‌وزد بی حرکت می‌ایستند، ولی بعد با وزش باد هر دو نغمه‌هایی سر می‌دهند و با هم نجوا می‌کنند. بنابراین آن دو نیز چنین بودند، نسیم عشق هر دو را به حرکت درآورد و سرنوشت خواست که آنها داستان‌های زندگی خود را برای یکدیگر باز بگویند.
نخست جاسون سخن گفت و خواهش کنان از مده خواست که با او مهربان باشد. او گفت که ناگزیر است امیدوار باشد، زیرا مهربانی و خلق و خوی خوب و پسندیده‌ی مده نشان می‌دهد که وی در رفتار و سلوک نجیبانه سرآمد روزگار است. شاهزاده خانم نمی‌دانست چگونه با جاسون سخن گوید، هر چند که می‌خواست هر چه را که در دل دارد بی مهابا بیرون بریزد و سفره دل بگشاید و هر چه می‌خواهد بگوید. بعد آن صندوقچه‌ی پر از مرهم را آهسته از سینه بیرون آورد و آن را به دست جاسون داد. مرهم که هیچ، اگر جاسون روح او را می‌خواست، دختر حاضر بود آن را پیشکش کند. اکنون هر دو شرمگین سر خم کرده بودند و به زمین می‌نگریستند، و گهگاه نگاهی تند و زودگذر به هم می‌انداختند و لبخندی سرشار از اشتیاق عاشقانه می‌زدند.
سرانجام مده به سخن آمد و به او گفت که چگونه از این مرهم استفاده کند و اگر مقداری از آن را هم روی اسلحه بریزد آن روز هم خودِ وی و هم سلاحش، شمشیرش، از هر گزند در امان خواهند بود. هرگاه که انبوه آدم‌های روییده از دندانهای اژدها به سویش حمله ور شدند، وی باید سنگی به میانشان بیندازد، زیرا آن گاه همه شان به سویِ یکدیگر حمله ور می‌شوند و با هم می‌جنگند تا همگی نابود شوند. شاهزاده خانم در ادامه‌ی سخن گفت: «اکنون باید به کاخ بازگردم. اما هرگاه صحیح و سالم به میهن خویش بازگشتید مده را به یاد بیاورید، چون من هم شما را برای همیشه به یاد خواهم داشت و فراموش نخواهم کرد.»
جاسون هیجان زده پاسخ داد: «من شما را، هیچ گاه، نه شب و نه روز، از یاد نخواهم برد. اگر شما به یونان بیایید، به پاس کار و خدمتی که کرده اید مورد پرستش همگان قرار خواهید گرفت، و جز مرگ هیچ چیزی نمی‌تواند بین ما جدایی افکند.»
آن دو از یکدیگر جدا شدند، شاهزاده خانم مده به سوی کاخ شاهی بازگشت تا بر خیانتی که به پدر کرده است بگرید، و جاسون به کشتی رفت تا دو تن از همسفرانِ خود را برای آوردن دندان اژدها گسیل دارد. ضمناً خود به آزمودن آن مرهم پرداخت، و چون به آن مرهم دست زد نیرویی خارق العاده در وجودش راه یافت و پهلوانان دیگر نیز از این جهت سخت شادمان شدند. با وجود این، هنگامی که به صحرایی که پادشاه و مردم کولکیس به انتظار آمدنشان ایستاده بودند رسیدند و ورزاها که شعله‌ی آتش از دهانشان بیرون می‌زد از آغلشان بیرون جستند، وحشت سراسر وجودشان را فرا گرفت. اما جاسون در برابر آن دو موجود هراس انگیز مانند صخره‌ای که در مقابل امواج خروشان و مهاجم دریا پایداری می‌کند ایستاد. او نخست یکی از آن ورزاها و بعد دیگری را ناگزیر ساخت در برابرش به زانو درآیند، و در حالی که خود سخت جراحت برداشته بود یوغ را بر پشتشان استوار ساخت. جاسون ورزاها را به درون کشتزار آورد، خیش را با قدرت تمام در دل زمین فرو کرد و زمین را شخم زد و دندان‌های اژدها را در شیارها ریخت. چون کار خیش زدن به پایان رسید، از محل دندانها مردان مسلح از زمین سبز شدند و بی درنگ به سویش حمله کردند. ژاسون سخنان مده را به یاد آورد و سنگی برداشت و به میان آنها انداخت. جنگجویان با دیدن سنگ با نیزه‌های خود به یکدیگر تاختند و یکدیگر را هدف قرار دادند، به طوری که شیارها از خون پر شد. بنابراین مقابله‌ی پهلوانانه ژاسون با پیروزی وی به پایان رسید، و این پیروزی به کام شاه ایتِس تلخ آمد.
پادشاه به کاخ بازگشت و به طرح توطئه‌ای خائنانه بر ضد پهلوانان نشست و سوگند خورد که هیچ گاه نمی‌گذارد آنها به پشم طلایی دست یابند. اما هرا بیکار ننشسته بود و به سودشان کار می‌کرد. وی مده را، که عشق و حرمت توأم با ترس در وجودش رخنه کرده و سخت دردمند شده بود، ناگزیر ساخت با جاسون فرار کند. آن شب مده پنهانی از کاخ بیرون آمد و در آن هوای تاریک پای در راه گذاشت و به سوی کشتی رفت که سرنشینان آن مست باده‌ی پیروزی و کامیابی بودند و به هیچ خطری نمی‌اندیشیدند. شاهزاده خانم زانو زد و خواهش کرد که او را هم همراه خود ببرند. مده به آنها گفت که باید پشم طلایی را بی درنگ به دست بیاورند و هر چه سریعتر از این دیار بروند، در غیر این صورت همه کشته خواهند شد. اژدهایی مخوف از پشم طلایی پاسداری می‌کند، ولی مده می‌تواند آن اژدها را با خواندن لالایی خواب کند تا نتواند به پهلوانان آسیب برساند. مده دردمندانه و اندوهگین سخن می‌گفت، اما جاسون که شادمان بود او را آرام از زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و قول داد که چون به یونان برسند او را به عقد خود درآورد و به همسری خویش برگزیند. سرانجام مده در کشتی نشست و همه به جایی رفتند که وی راهنمایی می‌کرد. آنها به باغ مقدسی رسیدند که پشم طلایی از شاخه‌ی درختانش آویزان بود. اژدهای نگهبان باغ بسیار مخوف و مهیب بود، اما مده بی باکانه به آن نزدیک شد و با آواز سحرانگیزش اژدها را خواب کرد. جاسون پشمهای طلایی شگفت انگیز را با عجله از شاخه‌ی درختان برداشت و شتابان به سوی کشتی رهسپار شدند و سپیده تازه دمیده بود که به کشتی رسیدند. آن گاه نیرومندترین پهلوانان پشت پارو نشستند و با تمام نیرو پارو زدند و از راهِ رودخانه خود را به دریا رساندند.
چون پادشاه از این ماجرا آگاه شد، پسرش آپسیرتوس، یعنی برادر مده، را به تعقیب آنها فرستاد. این جوان در پیشاپیش سپاهی گران به سویشان می‌تاخت که محال بود گروه کوچک پهلوانان بتواند بر آن چیره شود یا حتی فرصت بیابد از برابر آن فرار کند. اما این بار هم مده به یاریشان آمد و با کاری خارق العاده آنها را نجات داد. مده برادرش را کشت. شماری می‌گویند که مده به برادرش پیام فرستاد و به او گفت که می‌خواهد به کشورش بازگردد، و اگر برادر در جای خاصی به دیدن وی بیاید پشمهای طلایی را هم به او خواهد داد. برادر بی گمان به همان جایی آمد که قرار ملاقاتشان بود و جاسون با کارد به وی حمله کرد و هنگامی که خواهر بازمی گشت مقداری از خون برادر بر پیراهن نقره‌ای اش پاشیده شد و جامه از خون رنگین شد. سپاه که سرکرده و فرمانده‌ی خود را از دست داده بود رو به هزیمت گذاشت و در نتیجه راهِ رسیدن پهلوانان به دریا باز شد.
شماری دیگر می‌گویند که آپسیرتوس به اتفاق خواهرش مده در کشتی آرگو نشست، ولی البته نگفته‌‌اند که چرا چنین کرد، و خود پادشاه ناگزیر شد به تعقیب آنها برود. چون کشتی پادشاه به کشتی پهلوانان رسید، مده برادر را کشت و او را تکه تکه کرد و هر تکه از بدن او را به دریا انداخت. پادشاه درنگ کرد تا اجزای بدن پسرش را از آب بگیرد و بدین وسیله کشتی آرگو نجات یافت.
در این هنگام ماجراهای آرگونات‌ها یا سرنشینان کشتی آرگو تقریباً پایان یافته بود. اما به هنگام عبور از میان کوه بلند و دیوارگونه سکیلا (Scylla) و گرداب کاریبدیس، که همیشه می‌جوشد و فواره می‌زند و موجهای خروشانش سر به آسمان می‌ساید، حادثه هولناکی بر آنان گذشت. اما هرا ترتیبی داده بود که پریان دریایی آماده و مراقب باشند و آنها را راهنمایی کنند و کشتی را سالم از آنجا بگذرانند.
پس از آن به کرت رسیدند، که اگر مده همراه ایشان نبود در آنجا پیاده می‌شدند. مده به پهلوانان گفت که تالوس، یعنی آخرین مردِ بازمانده از نژاد کهن و باستانیِ مفرغ که تمامی پیکرش، غیر از قوزک پاهایش که تنها ضعف بدنش است، از برنز ساخته شده است در آنجا زندگی می‌کند. مده هنوز سرگرم سخن گفتن بود که تالوس پدیدار شد، زشتروی و کریه، و اگر اندکی نزدیکتر می‌شدند بیم آن می‌رفت که کشتی را با پرتاب یک صخره درهم بشکند. آنها پارو زدن را رها کردند و پشت پاروها به استراحت پرداختند، و مده از سگان شکاری هادس خواهش کرد بیایند و او را از بین ببرند. نیروهای هولناک اهریمن خواهش او را اجابت کردند. درست هنگامی که تالوس می‌خواست سنگ تیزی به سوی کشتی آرگو بیندازد خارشی در قوزک پایش احساس کرد و آن را آنقدر خاراند که خون از آن بیرون زد و سرانجام درگذشت. آن گاه قهرمانان توانستند پیاده شوند و برای سفر دور و درازی که هنوز پیش رو داشتند تجدید قوا کنند.
چون به سرزمین یونان رسیدند، پهلوانان از یکدیگر جدا شدند و هر یک به خانه و کاشانه خود رفت، جاسون، به اتفاق مده، پشم طلایی را برداشت و به دیدن پلیاس رفت. وقتی که به آنجا رسیدند فهمیدند که چه اتفاق وحشتناکی روی داده است. پلیاس پدرِ جاسون را ناگزیر ساخته بود خودکشی کند و مادر جاسون نیز از فرط اندوه درگذشته بود. جاسون، که عزم جزم کرده بود این پلیدی جنایت آمیز را کیفر بدهد، دست یاری به سوی مده دراز کرد، که هیچ گاه دست رد به سینه اش نزده بود. مده تدبیری حیله گرانه اندیشید و پلیاس را کشت. مده به دختران پلیاس گفت که می‌تواند پیران را جوان کند و جوانی را به آنها بازگرداند، و برای اثبات این مدعا قوچی را پیش روی آنها سر برید و گوشت آن را در دیگی جوشان ریخت. آن گاه اوراد ویژه‌ی جادوگری خواند و لحظه‌ای بعد برّه‌ای از درون آب بیرون جهید و شلنگ اندازان از اتاق بیرون رفت. دختران پلیاس باور کردند. مده داروی خواب آور نیرومندی به پلیاس داد و بعد دخترانش را فرا خواند و به آنها گفت پدرشان را تکه تکه کنند. گرچه دختران سخت خواهان جوان شدنِ دوباره پدرشان بودند، ولی نمی‌توانستند خودشان را قانع کنند دست به چنین کاری بزنند. اما سرانجام این کار شوم تحقق یافت و بدن تکه تکه شده‌ی پلیاس در آب جای گرفت، و دختران زل زدند و به مده نگاه می‌کردند تا وردی جادوگرانه بخواند و او را در حالی که جوان شده است زنده کند و به آنها بازگرداند. اما مده رفته بود ـ هم از کاخ و هم از شهر، و در نتیجه وحشت زده دریافتند که خود قاتل پدرشان بوده‌‌اند. در حقیقت انتقام جاسون گرفته شده بود.
اما در داستان دیگری هم آمده است که مده پدر جاسون را زنده کرد و او را جوانی دوباره بخشید، و ضمناً راز جوانی ابدی را هم به جاسون داد. مده برای خشنودی جاسون دست به هر عمل خیر و شری می‌زد، اما سرانجام پاداشی که از این اعمال خویش گرفت این بود که جاسون بی وفایی و خیانت پیشه کرد.
آنها پس از مرگ پلیاس به کورینت آمدند و صاحب دو پسر شدند و زندگی، حتی برای آدمی مثل مده که عین تبعیدیها تنها بود، به خوبی و به شادی می‌گذشت. زیرا عشق شدیدش به جاسون او را برانگیخت خانواده اش را رها کند و کوچکترین ارزشی برای کشورش قائل نشود. اما سرانجام جاسون، با آنکه پهلوانی بزرگ و نامدار بود، آن خسّت ذاتی و فطریش را آشکار کرد. وی دختر پادشاه کورینت را نامزد کرد تا به عقد خود درآورد. این ازدواج پیوندی شکوهمند بود و جاسون همواره مقهور و اسیر جاه طلبیها بود و فقط به جاه و مقام می‌اندیشید و عشق و سپاس را از یاد برده بود. مده که از این بی وفایی و خیانت شوهر به شگفت آمده بود، و از فرط ناراحتی و اندوهی که به این سبب به او دست داده بود، به طریقی پیام خود را به پادشاه کورینت رساند و او را به هراس انداخت که ممکن است به دخترش گزندی برساند ـ واقعاً چه آدم بی تدبیری بوده است که به چنین امر مهمی نیندیشده است. شاه به وی پیام داد که خود و پسرانش باید کشور را ترک کنند. و این محکومیت شبیه مرگ بود. زنی با کودکانی بی پناه و بی سرپرست در تبعید به سر می‌برد و خود نیز مثل آنها بی یار و یاور بود.
هنگامی که اندوه زده و سر در گریبانِ غم نشسته بود و به آینده اش می‌اندیشید، و نیز به خطاها و درماندگی خویش فکر می‌کرد، و مرگ می‌طلبید تا از این زندگی طاقت فرسا راحت شود، اشک ریزان و گریان به یاد پدر و میهن خویش می‌افتاد و حتی گاهی از وحشت یادآوری خون برادر به خود می‌لرزید، آن هم خونی که هیچ چیزی نمی‌توانست آن را پاک کند. او حتی به یاد خون پلیاس می‌افتاد و از همه مهمتر به یاد آن عشق شورانگیز و آتشینی می‌افتاد که این تباهی و بدبختی و این درماندگی را برایش به ارمغان آورده بود. در یکی از روزها که نشسته بود و این چنین فکر می‌کرد، جاسون پیش رویش پدیدار شد و روبرویش ایستاد. مده به جاسون نگاه کرد، اما سخنی نگفت. جاسون اکنون در کنارش ایستاده بود ولی فرسنگها از او دور بود، تنها و سر در گریبانِ اندوهِ عشقی شکست خورده و یک زندگی بر باد رفته نشسته بود. جاسون نیز در شرایطی نبود که بتواند سکوت اختیار کند. جاسون با خونسردی تمام گفت که او از همان نخست می‌دانسته است که مده چه روح ناآرام و سرکشی داشته است. اگر آن سخنان ابلهانه و زیان بارش درباره عروس جدید را بر زبان نیاورده بود اکنون می‌توانست در کورینت اقامت کند. اما با وجود این، جاسون هر چه در توان داشته است برای او انجام داده است. او را فقط به خاطر همین کارهاست که از این کشور تبعید می‌کنند، ولی نمی‌کشند. جاسون گفت که واقعاً به دشواری توانسته است پادشاه کورینت را قانع کند، و در این راه رنجهای بسیار کشیده است. اکنون هم به همین دلیل نزد او آمده است تا نشان بدهد که کسی نیست که دست رد به سینه یک دوست بزند و به قول معروف: «دوست آن باشد که گیرد دست دوست/ در پریشان حالی و درماندگی». اکنون مقدمات لازم را فراهم کرده است و مده می‌تواند به هر میزان که نیاز دارد پول همراه خود بردارد.
چه خدمت بزرگی! سیلابِ خشم مده از سخنان جاسون به راه افتاد. مده گفت: «تو به دیدن من آمده ای»؟
فقط تو به دیدن من آمده ای؟
و چه خوب کردی که آمدی.
زیرا بار قلبم را سبک خواهم کرد
اگر بتوانم پستی تو را بر تو آشکار کنم.
من تو را رهانیدم. و یونانیان همه این را می‌دانند.
ورزاها، آدم‌های اژدهایی، اژدهای نگهبان پشم طلایی
همه را من از بین بردم. من تو را پیرزومند کردم.
من چراغ رهایی تو را در دست نگه داشتم
پدرم و میهنم را ـ همه را در برابر
سرزمینی عجیب رها کردم.
من دشمنان تو را سرکوب کردم.
بدترین مرگ را برای پلیاس آوردم
اکنون تو مرا رها می‌کنی.
اکنون به کجا روی آورم؟ به خانه‌ی پدرم بازگردم؟
نزد دختران پلیاس؟ من به خاطر تو
دشمنِ همه شدم.
ولی خودم، من که با آنها دشمن نبودم.
وای بر من که تو را شوهری باوفا
و مردی شایسته می‌پنداشتم.
اکنون یک تبعیدی ام،‌ای خدا، خداوندا
یار و یاوری ندارم، و کاملاً تنها هستم.
پاسخ جاسون به این سخنان مده این بود که آفرودیت او را رهانید نه مده: همان آفرودیتی که سبب شد تا وی دل در گرو عشق او بگذارد. ضمناً جاسون برای اینکه او را به یونان، به این سرزمین متمدن، آورده است حق بزرگی به گردن او دارد. و در واقع چه خدمتی از این بزرگتر که به همگان گفته است که (مده) به آرگونات‌ها یاری داده است و مردم نیز به همین دلیل او را گرامی داشتند و به او حرمت گذاشتند. اما کاش اندکی درایت داشت و عقل سلیم تا از شنیدن خبر ازدواج دوم شوهرش شاد و خوشبخت می‌شد، زیرا چنین پیوندی هم برای مده و هم برای فرزندانش سودمند بود. خود وی (مده) مسئول و مسبب تبعید است.
مده به رغم تمامی کاستیها و عیبهایی که داشت زنی بسیار دانا و آگاه بود. مده چیزی به جاسون نگفت و با وی به جر و بحث ننشست، فقط طلا (پولش) را نپذیرفت. او به شوهرش گفت که هیچ چیزی با خود نمی‌برد، و هیچ کمکی نیز از او نمی‌خواهد. جاسون خشمگینانه و با لحنی اعتراض آمیز گفت: «این غرور خودسرانه تو»
هر آدم مهربانی را از تو گریزان می‌کند
ولی این تو هستی که زیان خواهی دید.
مده درست از همان لحظه تصمیم گرفت کین خود را بستاند، و واقعاً خوب می‌دانست چگونه انتقام بگیرد:
با مرگ، فقط با مرگ است که ستیز زندگی تعیین می‌شود
و روز کوتاه زندگی پایان می‌یابد.
مده تصمیم گرفت که عروس یا همسر دوم جاسون را بکشد و بعد... و بعد؟ ولی او به ماجراهای آینده هیچ نمی‌اندیشید. به خود گفت: «اول کشتن آن دختر.»
مده بهترین پیراهن خویش را از صندوق بیرون آورد. بعد آن جامه را به کشنده ترین داروها بیالود و آن را در یک سبد جای داد و سبد را به دست پسرانش سپرد تا آن را برای زن جدید یا دوم جاسون ببرند. مده به پسرانش گفت که از آن زن تقاضا کنند که آن را بی درنگ بپوشد تا معلوم شود که آن را پسندیده است. شاهزاده خانم پیراهن را شادمانه و بزرگوارانه پذیرفت و حاضر شد آن را بی درنگ بپوشد. هنوز دیری از پوشیدن آن جامه نگذشته بود که آتشی هراس انگیز و سوزان او را دربر گرفت. شاهزاده مرد، حتی گوشت بدنش هم آب شد.
چون مده از خبر مرگ شاهزاده آگاه شد فهمید که توطئه اش کامیاب شده است، توجه خود را به کار هراس انگیز دیگری معطوف داشت. فرزندانش هیچ پناهگاهی ندارند و هیچ کس حاضر نیست به آنها کمک کند. پس ناگزیر هستند که به زندگی بردگی تن در دهند. بنابراین در دل به خود گفت: «من نمی‌گذارم آنها زنده بمانند تا بیگانگان از آنها بیگاری بکشند».
و دستی بیرحم تر از دست من آنان را بکشد.
نه. من که به آنان زندگی بخشیدم، مرگ را هم می‌بخشم.
اوه، ترس را به دل راه مده، به جوانی شان میندیش،
و اینکه چقدر عزیزند، و چگونه به دنیا آمده‌‌اند...
این را فراموش کن ـ فراموش خواهم کرد که پسران من هستند
یک لحظه، یک لحظه زودگذر ـ و بعد اندوهی جاودانه.
هنگامی که جاسون خشمگین و برافروخته از بلایی که مده بر سر عروسش آورده بود به درون خانه آمد، البته مصمم بود که او را بکشد، دو پسر خود را مرده یافت، و مده بر بام خانه بر ارابه‌ای سوار می‌شد که چند اژدها آن را می‌کشیدند. آنها مده را به آسمان بردند و از چشمان جاسون که او را پیوسته نفرین می‌کرد و در نتیجه‌ی این رویداد مهیب خویشتن را پاک از دست داده بود، ناپدید کردند.

پی نوشت ها :
 

1- در بعضی روایات آمده است که پوزئیدون او را از آب گرفت و با وی ازدواج کرد.
2- Hellespont
دریایی است که اکنون مرمره نامیده می‌شود.

 

منبع:همیلتون، ادیت؛ (1387) سیری در اساطیر یونان و رم، ترجمه عبدالحسین شریفیان، تهران، اساطیر، چاپ سوم.
منبع: سایت راسخون

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی