نام فامیلشان تحریریان بود و اصالتا اصفهانی ولی ساکن تهران. شغل پدرش هم فروش لوازم التحریر در بازار بود. فرزند چهارم خانواده بود و نور چشمی پدر. همین که دبستان را تمام کرد به حجره ی پدرش رفت و مشغول کار شد؛ شبانه درس میخواند و روزها کار میکرد. عاشق مکالمه به زبان انگلیسی بود و ول کن هم نبود. کلاس زبان میرفت و جوری شده بود که مثل بلبل انگلیسی حرف میزد. از سربازی که آمد، زن گرفت و باز به حجره ی پدرش برگشت. فامیلشان را از تحریریان به رفوگران تغییر دادند. اولین درخشش او زمانی بود که یک محموله ی مداد از ژاپن به ایران رسید و او کولاک کرد! چون همسرش برای مدادها منگوله های رنگی می ساخت و ایده میداد تا فروش بهتر شود و با این کار سودشان چند برابر شده بود! این بود که علی اکبر به فکر تجارت افتاد. چون خانواده ای مذهبی بودند و به حقشان قانع بودند، پدرش محافظه کار بود و بلند پروازی علی اکبر را که میدید میگفت آخر تو، کار دست من میدهی! علی اکبر گوشش بدهکار این حرفها نبود. کم کم کارخانه ی علی اکبر رفوگران و برادران را تاسیس کرد!
و عکس برگردان و برچسب آیه های قرآن را چاپ زدند و دعای "وان یکاد" و طرح "فالله خیرحافظا و هو ارحم الرحمین" در ایران غوغا کرد. از ماشین عروس تا ویترین مغازه ها جایی نبود که برچسب ها نباشد! این شد که سرمایه ای دست و پا کرد.
کم کم به فکر تولید قلم خودنویس افتاد ولی هرچه تلاش کرد موفق نشد!!!
تا اینکه در یک روز تابستانی، آقایی به نام بهنام، به مغازه شان آمد و لای کاغذی که در دست داشت، سه عدد قلم بود. علی اکبر شروع به نوشتن کرد و دید چه چیز خوبی است! پدرش آمد و علی اکبر گفت آقای بهنام این قلم ها را آورده. پدر نگاه کرد و نوشت و گفت علی اکبر، اینها چطوری جوهر میخورند؟ گفتم اینها جوهر نمیخورد، "خودکار" است!